داستان تخيلي

ابوالفضل

دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۰۳

داستان رمان

۴۸۲ بازديد

داستان تخيلي -ترسناك


به دنياي اهريمني من خوش آمدي


 



يه سلام و تشكر جانانه واسه كسايي ك با نظراشون منو به تايپ
كردن ادامه ي  داستان ترغيب كردن! راستش نمي خواستم بقيشو بنويسم چون قراره چاپ
بشه! ولي  وقتي ك مي نوشتيد ك مي خوايد ادامشو بخونيد دلم نيومد نذارمش!

 



راستش اين كتاب دوم يه مجموعه ي 5 تاييه ك دارم مي نويسم! كتاب اول دقيقا 389
صفحس ك من تو يه دفتر نوشتمش و تايپش نكردم! راستش دوباره تايپ كردن اون داستان
خيلي خسته كننده بود براي همين تصميم گرفتم ك خلاصه داستان اولو اينجا براتون
بنويسم:داستان اول از زبونن سلنا تايلر يه دختره 16 سالس ك وقتي وارد خونه ي
جديدشون ميشه متوجه ميشه ك اين خونه در واقع همون خونه ايه ك تا 7-6  سالگي توش
زندگي ميكرده !!! به دلايلي ك براي خودشم معلوم نيس( و بعدا مشخص ميشه) هيچ خاطره
اي از اون زمان زندگيش نداره! بعدا متوجه ميشه  ك اون اتاق تو آخر راهرو ك هميشه
درش  قفله مال خواهرش بوده ك وقتي سلنا 7 ساله بوده خود  كشي كرده!سلنا يه روز مياد
تو اتاقش و ميبينه ك همزادش(يكي دقيقا عين خودش) روي تخت نشسته!  همزادش براش توضيح
ميده ك ساينا ك خواهر سلناس زندس! در واقع هيچ وقت نميميره چون با شيطان عهد
بسته!در واقع با اهريمن ازدواج كرده! بعدشم توضيح ميده ك حالا ك سلنا 16 سالش شده
ساينا ب كمكش احتياج داره! بعدشم محو ميشه! يه شب ك جز سلنا كسي خونه نيس همزادش
اونو مي بره به اتاق خواهرش ك ديگهدرش قفل نيس!!! اونجا سلنا براي اولين بار با
خواهر  شيطانيش مواجه ميشه! خواهرش سعي ميكنه ك روح  سلنا رو ازش بگيره( دليلش بعدا
معلوم ميشه) اما به دلايلي( ك اونم بعدا معلوم ميشه) موفق نمي شه!!!! روز ها ميگذره
و سلنا با همسايشون ك يه دختره26 سالس به اسم
ريتا
ك مادرش بر اثر يك بيماري سر زايمان
ميميره و پدرش هم آدم توداريه دوس ميشه! روز  تولد سالگي سلنا وقتي ك برميگرده خونه
با جسد مادر و پدرش مواجه ميشه!  ساينا و همزادش هم اونجا بودن! ساينا از همزاد
سلنا مي خواد ك روح سلنا رو ازش بگيره اما همزادش به جاي اين كار به ساينا حمله
ميكنه! اما ساينا جون سالم به در ميبره و با يه خنجر مخصوص هوا رو خراش ميده و وارد
يه دنياي ديگه ميشه و در ميره! همزاد سلنا هم ميميره و سلنا فرار ميكنه! اما بعدش
بيهوش ميشه و وقتي به هوش مياد ميبينه خونه ي دوست صميمي پدرشه به اسم تي سون
تايلر( ك سلنا فكر ميكنه تصادفا فاميلي هاشون يكيه!)و همسرش اميلي!تي سون براش
توضيح ميده ك دنيا ب  6 قلمرو متفاوت تقسيم شده!!قرن ها پيش شياطين و اجنه در كنار
انسانها زندگي ميكردن و اونا رو آزار ميدادن! يكي از اجداد  سلنا كه تمام خانوادشو
از دست داده بوده تمام زندگيشو صرف پيدا كردن يه راه حل ميكنه! تا اين ك به آخر
دنيا يني آخر قلمرو ششم ميرسه! جايي ك مرز مردگان زنده ها مشخص ميشه!!! تيسون توضيح
ميده ك مردم عادي وقتي ميميرن تبديل به سايه هايي مي شن ك بعدن از بين ميرن!(غير از
روحشون ك به دنياي ديگه اي ميره) اما كسايي ك قدرت جادوييي دارن به شكل تصويري از
مردگان تو ي درياچه ي مردگان به خواب ابدي فرو ميرن! جد سلنا به آخر قلمرو ي ششم
ميرسه و با صاحب درياچه  ك اهوراس بزرگه ملاقات ميكنه! اهوراس  ميگه از نگهباني
خسته شده و مي خواد ك آزاد بشه! براي همين با اون مرد توافق ميكنه ك مرز عوالم رو
از هم جدا كنه و شياطين و اجنه رو از اونجا بيرون كنه به شرطي ك مرد از درياچه
محافظت كنه! و چون ديگه نميشه بين قلمرو ها به شكل عادي رفت و آمد كرد به مرد يه
خنجر ميده ك با اون بتونه تو قلمرو هاي مختلف پا بگذاره! غير از اين به مرد و
3
تا پسراشنيروي جادويي ميده تا به وظيفشون عمل كنن اما به مرد ميگه ك
ديگه هيچ كدومشون نمي تونن بچه دار بشن! بعدشم ميره! پير مرد برميگرده و تا سالها
مردم از آزار شياطين در امان بودن اما يكي از پسراي اون مرد ك مي خواد حتما بچه
داشته باشه با شيطان معامله ميكنه و قدرت جادوييشو از دست ميده تا بتونه بچه اي از
زن مورد علاقش داشته باشه!  بچه  ي اونا قدرت جادويي پيدا ميكنه و همينطور نسل در
نسل اين قدرت منتقل ميشه!تي سون توضيح ميده ك پدر و مادر سلنا هم جادو گر بودن و
قدرتشونو از دست دادن!اما سايتا و سلنا اين قدرتو دارن! ساينا  چون جاه طلب بوده
براي جاودانه و قدرتمند  شدن با شيطان عهد ميبنده! شيطان قدرتمنده اما چون روح
نداره نمي تونه وارد قلمرو هاي انساني بشه! بنا بر اين از ساينا مي خحواد ك نصف روح
تمام نزديكاشو بهش بده! و براي اثبات وفاداريش به اون پدر و مادرشو بكشه! ساينا هم
اين كارو ميكنه!


روز ها مي گذره و ساينا دوباره وارد داستان ميشه و
اميلي رو ميكشه تيسون ساينا رو تو قلمرو ي هفتم( كه شيطان پشت دنياي مردگان اونو
براي خودش بنا كرده ) پرتاب ميكنه و بعدش  به زور خنجرو ازش ميگيره! اما بعدش با
سلنا و پسر جادوگري به اسم دانل و دوست سلنا- ريتا- راهي قلمرو هفتم ميشن تا ساينا
رو موقتا از بين ببرن! (چون ساينا فنا نا پذيره و اگرم كشته بشه ميتونه به صورت يك
روح باقي بمونه) در قلمئو ي هفتم مي فهمن ك ساينا از شيطان بارداره!!!! ساينا توضيح
ميده ك اين بچه  چون مثل خودش روح داره و مثل شيطان قدرتمنده مي تونه تمام عالم رو
در اختيار بگيره! در اونجا مشخس ميشه ك تيسون در حقيقت عمو ي سلنا بوده و ريتا هم
خواهر ناتني سلناس! (اينا تو كتاب كلي توضيح داره!!!!) بعدشم تيسون خودشو قرباني
ميكنه تا بقيه بتونن ساينا رو بكشن! سلنا ساينا و بچه ي تو شكمشو از بين ميبره و با
ريتا و دانل فرار ميكنن!سلنا تو اين جريان مي فهمه ك احتمالا دختر جادوٍٍٍٍِِه
!!!يه افسانه وجود داشته ك مي گفته سالها پيش قدرت جادو از هم پاشيده و وارد بدن 3
نفر شده ك خيلي قدرتمندن و كودكان جادو ناميده ميشن! كودكان جادو توانايي اينو دارن
ك با بچه دار شدن قدرتشون از بين نره و تصوير مرده ها رو از درياچه بكشن بيرون تا
بهشون زندگي دوباره بدن! ديگران با اين كار از بين ميرن! !!! سلنا و ريت و دانل به
قلمر انسانها بر ميگردن !! چند سال بعد سلنا با دانل ازدواج ميكننه و صاحب يه دختر
و يه پسر ميشن! آخر كتااب اينطور تموم ميشه ك دانل و سلنا و ريتا و آدام و ايو(بچه
هاشون) با هم به يه مسافرت ميرن و سوار هواپيما ميشن! صفحه ي آخر هم گزارش يه سانحه
ي هواييه ك  همه ي مسافراش مردن!!!!


حالا تو اين كتاب تمام اين شخصيت هت دوباره وارد
داستان مي شن!!! حالا خودتون مي بينين!!!!


ببخشيد ك اينطوري توضيح دادم!!!! در واقع اينجوري
به نظر بي مزه مياد!!! به منم حق بديبم 390 صفحه رو تو يه صفحه خلاصه كردم و خيلي
جزيياتو نگفتم!!! تمام چيزايي ك نوشتم براي داستان جديد به درد مي خوره پس لطفا با
دقت بخونيدش!


به زودي ادامه ي داستان كتاب دومو ميزارم!!!!
همتونو دوس دارم خواهش ميكنم اه نظري راجع به داستان داشتين....هر چي... برام
بنويسين(لازم نيس پيامتون خصوصي باشه) حتي اگه خوشتون نيومد بهم بگين!!!!اگه
ميشهوقتي نظر ميزارين به جاي آدرس ايميل آدرس وبتونو بذارين!!!!!!
فعلا!!!!



+ نوشته شده در يكشنبه شانزدهم تير 1392ساعت
15:12 توسط مهسا |

10 نظر










اولين نگاه







 
     
       















دنبالت مي
آيد.
نفسش به پشت گردنت مي خورد.
نمي تواني از دستش در بروي.
با دستان سرد
و نمناكش بازوانت را ميگيرد .
سعي ميكني داد بزني اما صدايت در نمي آيد .
به
تو نزديك مي شود.
نفسش بوي بدي مي دهد. با صداي خش دارش مي
گويد......
ايدن......سث....شام حاضره!!!
سث 6 ساله با صدايي لرزان مي گويد:
الان مامان.
و با چهره اي وحشت زده منتظر ادامه ي داستان من مي ماند.
مادر كه
متوجه صداي وحشت زده اش شده است با پيشبند از در آشپزخانه به حياط مي آيد و با لحني
كه فقط مخصوص خودش است مي گويد:
ايدن ... داري چي كار ميكني؟؟؟
سث با چشماني
گرد شده مي گويد :داره داستان تعريف ميكنه"
خود شيرين بد بخت!!!
مادرم مي
گويد:زود بياين تو ...و تو ايدن.بعد شام كارت...
حرفش را قطع ميكنم:امشب
نه....كيم و كارا ميخوان بيان.
مادرم نگاهي به آسمان ابري مي اَندازد و مي
گويد:در هر حال بهت هشدار داده بودم كه برا برادر كوچيكت از اين داستانها تعريف
نكني .
سث با خود شيريني مي گويد:من خيلي مي ترسم.
چشمانم را چرخ مي دهم و مي
گويم:
خودش مي خواد.
و وقتي با چهره ي خشمگين مادرم مواجه مي شوم مي گويم :
باشه.....فهميدم.
مادرم به آشپزخانه بر مي گردد. به محض رفتنش سث با لحني هيجان
زده مي گويد: خوب؟؟!!
بلند مي شوم و لباسم را كه چند برگ به آن چسبيده است مي
تكانم.
چي خوب؟؟؟ -
-آخر سر چه بلايي سر اون هيولا و اون پسره اومد؟؟
-
هيچي مي دوني كه هيولا ها پسراي خبر چين و مي خورن.
چهره اش را در هم مي كشد و
مي گويد:دروغ ميگي.
با خونسردي مي گويم:باور نكن...ولي يكي از اونا درست پشت
سرته.
و وقتي بر مي گردد تا هيولا را ببيند به حماقتش مي
خندم.

                                         

د ر حاليكه با يك
مساُله ي رياضي كلنجار مي روم سث بي اجازه وارد اتاقم مي شود و هيجان زده مي گويد :
دوستات اومدن .از پنجره ديدمشون.

سپس دفترم را چپكي بالا مي گيرد و مي گويد:
اين چيه؟؟؟
اداي خواندن آن اعداد سرسام آور را در مي آورد كه كتاب را از دستش مي
قاپم و مي گويم:
به درد بچه ها نمي خوره!-
پاپيوني را كه به شكلي رقت بار به
لباس خانه اش بسته است نشانم مي دهد و با لحني كه تنها به درد ستاره ها ي سينما مي
خورد مي گويد: مي شه كرواتم رو ببندي عزيزم؟؟؟
در حاليكه با پاپيونش ور مي روم
توي ذوقش مي زنم :اين پاپيونه نه كروات!!!
زنگ در به صدا در مي آيد و با عث مي
شود برادر كوچكم به سمت در هجوم ببرد.
من نيز با آرامش پشت سر او راه مي افتم و
سعي مي كنم هيجان خود را پنهان كنم !
نا خود آگاه دستم به جيبم مي رود.جاييكه
كليد نقره اي رنگي قديمي در آن پنهان شده است.
كيم و كارا هر دو با باراني ها ي
چرمي  خيس وارد خانه مي شوند مادرم چتر را از آنها مي گيرد و خنده كنان مي گويد:مثل
اينكه زير يه چتر جا نمي شدين!! وسپس باراني هايشان را هم به دم در آويزان مي
كند.
سث با خود شيريني و لحني كوچك تر از سن خود به اين خواهران دوقلو سلام مي
كند . كيم در حاليكه كفشش را با پادري پاك مي كند لبخندي به لب مي آورد و كارا نيز
پيش مي رود تا چانه ي گرد برادرم را در دست بگيرد و مثل هميشه به او بگويد:سث تو
خيلي بزرگ شدي!
و سث هم مثل هميشه با دندان هاي يكي در ميان افتاده اش لبخندي
شسته رفته تحويلش بدهد!
كيم نيز مانند كارا نزد برادر كوچكم مي رود و مي گويد
:چه پاپيون قشنگي!!كي برات بسته؟؟؟
سث به من اشاره مي كند.
و بله.
بالا
خره مرا هم ديدند!!!
به آنها دست مي دهم و مي گويم :چه عجب ياد من
افتادين!
كيم چهره اش را در هم مي كشد:حسودي نكن اد!!!مي خواستي به تو هم بگم چه
پاپيون خوشگلي زدي به موهات؟؟؟
با دلخوري ساختگي مي گويم:من كه به موهام پاپيون
نزدم!!!
سپس هر سه مي خنديم.
مادرم از آشپزخانه فرياد مي زند:
ايدن به
دوستات بگو بيان اينجا. براتون شير موز درست كردم!!
نگاهي به آن دو مي اندازم و
به طبقه ي بالا اشاره مي كنم سپس با لحني شتاب زده مي گويم: بعداَ مامان الان بايد
بريم رو پروژمون كار كنيم !!
سپس آستين كيم و كارا را مي كشم و به طبقه ي بالا
مي برم.
جلو ي در اتاق من متوقف مي شويم نگاه هر سه ي ما به سوي در انتهاي راهرو
مي لغزد .
دري كه تا به حال قفل بود.
در همان اتاقي كه مي گفتند دختري در آن
خود كشي كرده است.
اين از آن داستان هايي نبود كه من از خودم در آورده
باشم.
همه اين را مي دانستند.
حقيقت اين بود كه ما وقتي وارد اين خانه شديم
كه صاحبان آن همگي با هم مرده بودند.
شايعه شده بود كه هر كس ساكن اين خانه بشود
خواهد مرد.
شايعاتي در باره ي دختري كه در آن اتاق جان خودش را گرفت.
مي
گويند او حضور كسي ديگر در خانه را تحمل نمي كند.
من اين ها را باور ندارم!!!يك
مشت چرنديات.....زيادي شبيه داستان هاي تخيلي يا فيلم هاي آبكي سينماييست.
صداي
سث همه ي ما را از جا مي پراند: نمي خوايد بريد تو اتاق؟؟؟
-نه سث .ما مي خوايم
بريم تو ي اون يكي اتاق و اگه بفهمم چقلي كردي......
سث محكم جلوي دهانش را مي
گيرد و مي گويد: من هيچي نمي گم.
سپس با لحن مظلومانه اي مي گويد: مي شه منم
بيام؟؟
قبل از آنكه فكر آمدن كامل در ذهنش شكل بگيرد به سمت اتاق خودش هلش مي
دهم و مي گويم: نه..نه..نه!
- چرا؟؟
- نمي شه.
- مي شه... مي شه.... مي
شه.
عاجزانه به كارا نگاه مي كنم كه لبخند مي زند.
- اصلن اگه نزاري باهاتون
بيام لوتون مي دم.
به برادر كوچكم چشم غره مي روم كه كيم مي گويد:بذار بياد چه
اشكالي داره؟؟؟
دهانم باز مي ماند!
- كيم چي داري مي گي ؟؟ اون هنوز يه
بچس!!
سث پكر مي شود!
كارا مي گويد:قول مي ده كه نترسه و هيچي هم به مامانش
نگه .مگه نه سث؟؟
سث دستش را روي قلبش مي گذارد و مي گويد: قسم مي خورم"و سپس
لبخند گل گشادي تحويلمان مي دهد.
آه مي كشم: باشه من اين كليد و با هزارتا بد
بختي پيدا كردم!اگه لو بريم مقصر شماييد!
سپس هر 4 نفرمان به سمت اتاق مي
رويم.
كليد را در سوراخ خاك گرفته اش فرو مي كنم و مي گويم: حاضريد؟؟؟
و سپس
يك پيچش...
در باز مي شود.
كاش باز نمي
شد!!!







همين كه در را باز ميكنم متوجه تفاوت اين
اتاق با ساير اتاق ها مي شوم. نمي دانم چه چيزي مرا از اين تفاوت آگاه مي كند. شايد
بوي ترشيدگي تند و زننده و يا تاريكي غليظ اطرافم.
با وجود آنكه در پشت سرمان
باز است اما انگار نوري وارد اين اتاق با چنين فضاي سنگيني نمي شود.
يك قدم كه
جلو مي روم كسي پشت سرمان در را مي بندد .
سپس همه چيز به سرعت اتفاق مي
افتد.
صداي خس خسي از كنار گوشم شنيده مي شود.
سپس نفس هايي تند.
و قبل از
آنكه بفهمم چه بر سرم آمده شي سنگيني محكم به قفسه ي سينه ام مي خورد و مرا به عقب
و به سمت دوستانم پرتاب مي كند.
جيغ مي كشم.
دردي جان كاه تمام بدنم را فرا
مي گيرد.
انگار در وجودم آتش ريخته باشند.
صداي جنب و جوشي بلند مي شود
.
و سپس كارا با نگراني مي پرسد:حالت خوبه؟؟؟
از بغل آنها خودم را كنار مي
كشم و مي گويم: يه چيزي خورد به من.
سث از سر ترس صدايي در
مياورد.
-هيششششش.
درد به همان سرعتي كه آمده بود از وجودم رخت مي
بندد.
رو به تاريكي روبه رويم مي گويم:ببين اينجا كليد برق نداره؟؟
كيم كمي
آن طرف تر از جايي كه انتظارش را داشتم جواب مي دهد:بهتره شمعا رو روشن كنيم
.
صداي كشيده شدن دست در شلوار جين.
كمي تقلا....و بالاخره شعله اي آرام سوسو
مي زند .
صورت كيم را – كه بخاطر سايه هاي شمع كج و كوله شده است- مي بينم و از
سر آسودگي آه مي كشم .
واقعا ترسيده بودم.
كارا نيز شمع خود را به مال خواهرش
گير مي دهد و آن را روشن مي كند .سپس شمعي هم به من مي دهد.
پس از چند ثانيه به
وسط اتاق مي رويم و مي نشينيم كارا نيز با شمعش كمي جلوتر مي رود و مي گويد:رو
ديوارا پر از نوشتس.
من كه اصلا احساس خوبي ندارم مي گويم:كارا...بهتره بياي
اينجا.
-اومدم.
طرز گفتنش مرا ياد جواب هايي مي اندازد كه معمولا به مادرم مي
دهم.
اين آمدن گفتن تنها براي از سر باز كردن خواهش طرف مقابل است.
وقتي
اوضاع را اين طور مي بينم با لحني اضطراري تر مي گويم:بيا....خواهش مي كنم.
در
همين حين صداي نجواي آرامي از گوشه ي اتاق به گوش مي رسد.
صدايش تن عجيب و
آهنگيني دارد با ترس به اطرافم خيره مي شوم.
-كارا....تو داري حرف مي
زني؟
كارار از لحن صدايم تعجب مي كند .
آرام به سمت ما مي آيد و با چهره اي
متعجب مي پرسد: تو چت شده؟؟
به شدت سرم را تكان داده و مي گويم :هيچي !!!
او
نيز كنار ما جا مي گيرد . سپس با لحني هيجان زده مي گويد:خب من كه فكر مي كنم يه
دختر ديوانه اينجا زندگي مي كرده!!!من يه سري نوشته ي ترسناك رو ديوار پيدا كردم كه
حرفمو تصديق مي كنه.تو چي فكر مي كني كيم؟؟؟
كيم چشم از شعله هاي شمع بر مي دارد
و مي گويد:من فكر مي كنم اينجا يه مشت جادوگر زندگي مي كردن!نمي دونم....جادو گر كه
نه...ولي عجيب غريب ....ايدن اوايلي كه اومده بودن اين خونه مي گفت كتابا ي جادو
گري پيدا كرده كه پشت كمدا چپونده بودن.
سرش را رو به من كج مي كند.
مگه
نه؟؟؟
- ها؟؟؟اِِِاِِاِاِ....آره.
كيم به سمت من خم مي شود:تو مطمئني حالت
خوبه؟؟؟نكنه...
وسط حرفش مي پرم و با پريشاني مي گويم
- سث....سث كجاست نمي
بينمش.
_ آروم باش بايد همين جا باشه.
_سث.....سث....كجايي؟؟؟
كيم با گله
گذاري مي گويد :آروم تر....گوشم كر شد.
بي تو جه به او دوباره فرياد مي
زنم:سث.
اين بار صداي ضعيفي به گوش مي رسد سپس پيكر كوچكي آرام به ما نزديك مي
شود.
وقي صورتش رامي بينم از سر آسودگي آهي مي كشم و دستانم را برايش باز مي كنم
تا در آغوشم بنشيند.
اونيز آرام به من پناه مي آورد.
از بغل كردنش حس خوبي
پيدا مي كنم.
كارا مي گويد:تو يه چيزيت مي شه امشب.
- فقط داداشمو بغل
كردم.
انتظار دارم برادرم لبخندي سرشار از غرور تحويلم بدهد-كاري كه هميشه مي
كرد- اما او همانطور آرام و ساكت كنار من جاي مي گيرد.
همين باعث مي شود احساسم
از ايني كه هست هم بد تر شود.
كارا با يكي از شمع ها ور مي رود و مي گويد:اون
دختر فقط شونزده سالش بود درست هم سن ما.
مي لرزم و مي گويم:وحشتناكه.
مي
خندد و پاسخ مي دهد: اگه نبود كه ما الان وسط اين اتاق ننشسته بوديم باهوش!!!هر چي
ترسناك تر بهتر.
كيم چيزي مي گويد كه متوجه نمي شوم چون در همان لحظه چيزي آرام
به گوشم كشيده مي شود و سپس همان صداي زمزمه اي كه قبلا هم شنيده بودم اينبار درست
از كنار گوشم شنيده مي شود.
دستم را به صورت و گوشم مي كشم و فورا بلند مي شوم
.سث از حركتم جا مي خورد . با هيجان  مي گويم:بهتره ديگه بريم.
- چي شد؟؟؟
با
ناله مي گويم:من حس خوبي ندارم.
كارا با تعجب مي گويد:تو هميشه از هممون نترس تر
بودي.
با نگراني نگاهي به اتاق تاريك مي اندازم و مي گويم:مي دونم.....ولي
....اصلن....نمي دونم چرا ولي اصلن از اين اتاق خوشم نمياد.مي شه
بريم؟؟؟
دوستانم به يكديگر نگاهي مي اندازند.
_ خواهش مي كنم   شايد يه شب
ديگه بازم بيايم ولي براي امشب ديگه كافيه.
- حالا كه اينجوريه...
دوباره به
هم نگاه مي اندازند.
سپس با اكراه بلند مي شوند.
به سمت در تقريبا هجوم مي
آورم.همان لحظه كه ا زآسودگي نفسي تازه مي كنم زمزمه اي خفه به گوش مي رسد.اما وقت
ندارم به آن فكر كنم. تا از اتاق بيرون مي رويم در را پشت سرم....روبه تمام آن ترس
ها مي بندم.


وقتي كارا و كيم غرغر كنان از خانه بيرون مي روند نفسي از
سر آسودگي مي كشم و مي روم تا با پدرم كه به تازگي ازسر كار بر گشته است احوالپرسي
كنم.پدرم با بي حوصلگي سراغ سث را مي گيرد كه مي گويم الان در رخت خوابش
است.
ديگر از ترديدم درباره ي برادر كوچكم چيزي نمي گويم.اينكه او امشب به اين
راحتي بخواهد به خواب برود-آن هم بعد از ماجراي آن اتاق وحشتناك- عجيب است.انتظار
داشتم مثل هميشه از من بخواهد كه پيشم بخوابد .اما امشب او به هيچ عنوان چنين
درخواستي را مطرح نكرد!!!
خميازه اي مي كشم كه مادرم مي گويد:با دوستات پروژتو
انجام دادي؟؟؟
- پروژه؟؟؟آها.....آررره!
يادم مي آيد كه چه دروغي به مادرم
گفته بودم.نزديك بود گاف بدهم!
بعد از خميازه ي طولاني ديگري شب به خيري مي گويم
و به سمت اتاقم مي روم. در عين حال به تكاليف ننوشته ام فكر مي كنم!
برق اتاقم
را كه روشن مي كنم مجبور مي شوم جلوي دهانم را بگيرم تا جيغ نكشم سپس با تشر مي
گويم:تو اينجا چي كار مي كني؟؟
سث مظلومانه پاسخ مي
دهد:ببخشيد....ترسوندمت؟
مي دانستم امشب از ترس در اتاقش خوابش نمي برد اما
ناگهان نكته اي تكان دهنده يادم مي آيد!
_سث....تو تو اين اتاق بودي بدون اين كه
چراغارو روشن كني؟
سث سر تكان مي دهد.
ناباورانه مي گويم:نترسيدي؟؟
سرش را
به علامت نفي تكان مي دهد.گيج مي شوم. حس مي كردم برادرم عجيب شده باشد ولي نه
انقدر عجيب!!!
به روي خودم نمي آورم در را پشت سرم مي بندم.
و روي صندلي چوبي
رو به رو ي تخت مي نشينم.سث روي تخت نشسته است.مي گويم: تو كه نمي ترسي چرا تو اتاق
خودت نمي خوابي؟؟؟سث پاسخ مي دهد:
_من قرار ملاقات دارم.
سپس محكم جلوي دهانش
را مي گيرد گويي راز خيلي بزرگي را فاش كرده است. مي پرسم:"با كي؟؟؟كسي كه اينجا
نيست!
سث همانطور كه دستش را جلوي دهانش نگه داشته با چشماني گشاد شده سرش را
تكان مي دهد!اين راز داريش ديگر مرا جداًً شگفت زده مي كند!!!
اصرار مي
ورزم:بگو....اينجا كه كسي نيست...به من بگو چي شده؟
سث با نگراني مي گويد: اونوخ
منو اذيت مي كنه!
-كي؟؟كي اذيتت مي كنه؟
- اون دختره!!!
يخ مي كنم!رنگم مي
پرد . نگفته مي دانم منظورش كيست! ياد آن زمزمه ها مي افتم!و آن لحظه اي كه انگار
چيزي محكم با من برخورد كرد!
صندلي را جلو تر مي كشم. در چشمان برادر كوچكم خيره
مي شوم و مي گويم:اون با تو حرف زد؟؟؟
آرام سرتكان مي دهد.
_
توديديش؟؟؟
_نه....فقط صداشو شنيدم.
_ بهت چي گفت؟
با نگراني نگاهي به
اطراف مياندازد و مي گويد:گفت كه امشب بايد تو اتاق تو ببينمش !
_ نگفت
چرا؟
چشمانش برقي مي زنند.
_نه.
از برق چشمانش متوجه مي شوم چيزي را از من
پنهان مي كند.دستش را مي گيرم و مي گويم: داداشي .به من همه چيزو بگو!اون بهت چي
گفت؟؟
چنان سرش را تكان مي دهد كه مي ترسم گردنش از جا كنده شود!دست عرق كرده اش
را از دست من بيرون مي كشد و مي گويد:نه....اصرار نكن!
سعي مي كنم در چشمانش
خيره شوم اما او سرش را پايين مياندازد. به نظر مي رسد در نگفتن حقيقت مصر
است!
لب پايينيم را گاز مي گيرم  و مي گويم:
_سث...
منتظر مي مانم تا سرش
را بلند كند سپس ادامه مي دهم:"اون تهديدت كرده؟
صادقانه پاسخ مي دهد:نه!
گيج
مي شوم
_پس چرا...؟
متوجه مي شوم كه براي اولين بار چفت دهان برادرم مطلقاً
بسته شده است .
كمي در صندلي ام جابه جا مي شوم و صداي بسته شدن در اتاق خواب
پدر و مادرم را مي شنوم.حالا آنها خوابيده اند.
كمي اين پا و آن پا مي كنم سپس
مي گويم: اون گفت كه مياد تو اين اتاق؟
سر تكان مي دهد!عجيب است كه اينطور كم
حرف شده است !از جايم بلند مي شوم و محتاطانه اتاق را از نظر مي گذرانم. سپس به سمت
كمد مي روم و آرام آن را باز مي كنم.هيچ چيز!پشت جالباسي را مي گردم سپس در يكي
ديگر از كمد ها را باز مي كنم . بالا خره زير تخت را هم جست و جو مي كنم و گر چه
مطمـئنم كه آن دختر هيچ كدام از اين جا ها را براي پنهان شدن انتخاب نمي كند باز هم
احمقانه جست و جو مي كنم.
پس از آنكه كارم تمام مي شود با خستگي يكي از كتاب هاي
قديمي ام را كه بار ها خوانده ام  بر مي دارم . روي صندلي مي نشينم و منتظر اتفاقي
عجيب مي مانم.فكر كنم امشب يكي از آن شب هاي طولاني
باشد!!!
                                                           

                                              ***
پنجمين خميازه ام را مي
كشم و چشمانم پر از اشك مي شوند. با ديدي تار به ساعت نگاهي مي اندازم سپس با خستگي
مي گويم:خب.....ديدي كه هيشكي نيومد.من خوابم مياد بهتره پاشي .
سث ملتمسانه
نگاهم مي كند.
تمومش كن......اگه ميخواي امشبو پيش من بخواب ولي الان برو كنار
تا....
- ايدن من دروغ نمي گم.
اين طرز صحبتش باعث مي شود ناگهان احساس كنم
كه چقدر دوستش دارم . كتاب را دمر روي زمين رها مي كنم و مي آيم تا در آغوشش بگيرم
كه ناگهان چهره اش را در هم مي كشد و به در و ديوار نگاه مي كند.گويي صدايي شنيده
است. نگران مي شوم و گوش به زنگ اتاقم را از نظر مي گذرانم.....هيچ چيز!
شروع مي
كنم:"سث....
- هيسسسسسسسس
حواسش حسابي به چيزي جمع شده است .من صدايي نمي
شنوم اما انگار او در حال گوش دادن به چيزيست.برادرم آرام سرش را پايين مي برد و
زير تخت را نگاه مي كند. قبل از آنكه چيزي بگويم سرش را بالا  مي آورد و دهانش به
اندازه كوچك باز مي شود .مي خواهد چيزي بگويد كه ناگهان دستي از زير تخت بيرون مي
آيد و پا ي برادرم را مي گيرد. سث مي خواهد فرياد بكشد و حتي دهانش را هم باز مي
كند اما آن دست امانش نمي دهد و پا ي او را محكم مي كشد.
وقتي برادرم محكم با
صورت به زمين مي خورد فرصت دارم كه تنها يك جيغ ضعيف بكشم و كمي عقب بروم سپس آن
دست برادرم را دوباره مي كشد و او را به زيرتخت مي برد.
چند ثانيه در سكوت مطلق
مي گذرد .سپس متوجه مي شوم كه در اين مدت نفس نمي كشيده ام.
دستم را روي قفسه ي
سينه ام مي گذارم و نفسي دردناك را فرو مي دهم.آرام آرام ضربان قلبم بالا مي
رود.دستانم شروع به لرزيدن مي كنند خودم نيز مي لرزم.
چند ثانيه به خودم مهلت مي
دهم سپس آهسته مي گويم:سث؟؟؟؟0  يك
زانوانم به شكل خطرناكي شروع به لرزيدن مي
كنند.مجبور مي شوم زانو بزنم و در حاليكه محكم قفسه ي سينه ام را فشار مي دهم
بگويم:تو....كجايي؟
هيچ صدايي نمي آيد. باز هم يك دقيقه به خود وقت مي دهم.سپس
در حاليكه به شدت مي لرزم به سمت تخت مي روم.نفسم را در سينه حبس مي كنم و زير تخت
را بررسي ميكنم.
نمي دانم انتظار چه چيزي داشتم.اما خالي بودن زير تختم مرا بيش
از آن چه فكر مي كردم مي ترساند.
با صدايي كه وحشت در آن موج مي زند برادر كوچكم
را صدا مي زنم. سپس براي دومين بار در طول اين شب خوف انگيز به بررسي اتاقم مي
پردازم .تمام اتاق را زير و رو مي كنم . به دنبال نشانه اي از برادرم حتي پنهان
ترين نقاط اتاقم را هم جست و جو مي كنم. مدام نامش را صدا مي زنم و انتظار دارم هر
لحظه از گوشه اي بيرون بپرد و بگويد كه شوخي خنده داري با من كرده است و من  او را
درآغوش بگيرم و با دلخوري بگويم"ديگه اين كارو با من نكن!!!
اما نه برادرم را مي
بينم نه حتي نشانه اي كه ثابت كند او در اتاقم بوده است.
جست و جو ي اتاقم كه
تمام مي شود به اتاق برادرم مي روم به اميد آنكه او در اتاقش پنهان شده باشد و اصلا
به اتاق من نيامده باشد( گرچه خيلي بعيد به نظر مي رسد كه اين ها همه تخيلات ذهني
من بوده باشند) اتاق او را هم جست و جو مي كنم.هر چه مي گردم كم تر مي يابم و اين
باعث ايجاد حسي جديدي در من مي شود احساس ميكنم چيزي از وجودم كم شده است. قسمتي كه
آن را براي هميشه از دست داده ام.
سعي مي كنم اين حس را ناديده بگيرم و افكار
بدم را دور بياندازم.
مگر برادرم كجا مي تواند رفته باشد؟؟؟
اين همان سواليست
كه بار ها در ذهنم آن را مرور كرده ام."سث كجاست ..برادرم كجا غيبش زده است؟؟؟آيا
اين اتفاقات ربطي به آن اتاق مرموز دارد؟؟؟
آيا به صدا ها يي مربوط است كه امشب
مي شنيدم؟؟؟و آيا من مقصر گم شدم برادرم بودم؟؟؟
بي صدا از پله ها پايين مي روم.
نمي خواهم پدر و مادرم را بيدار كنم.از فكر اينكه آن ها با فهميدن اين موضوع چه
واكنشي نشان مي دهند بي اختيار اشك هايم جاري مي شوند.
آن ها را پس مي زنم تا
بهتر بتوانم دنبال برادر گم شده ام بگردم.پذيرايي را نگاه مي كنم....آشپز خانه و
پشت رخت ها ي كثيف را.همه جا را سكوت شومي فرا گرفته است.بي صدا بدون آنكه ژاكت
بپوشم در را باز مي كنم و بيرون مي روم.سوز گزنده ي هوارا ناديده مي گيرم و سث را
صدا مي زنم...دور تا دور خانه را مي گردم و به در پشتي مي رسم كه صداي كلاغي مرا از
جا مي پراند. كلاغ روي شاخه ي درختي نشسته است كه صبح همين امروز زير آن براي
برادرم داستان تعريف مي كردم.چه بيرحمانه  او را مي ترساندم. يادم مي افتد كه چقدر
از خود شيريني هايش متنفر بودم. اينكه پدر و مادرم به او بيشتر از من توجه مي كردند
.از دندان هاي افتاده اش بدم مي آمد. هميشه –به شوخي- او را مسخره مي كردم.يادم مي
آيد كه چگونه سر اشتباه گفتن كروات اذيتش كردم.دوباره اشك مي ريزم.
كلاغ قار قار
بلندي مي كند كه صدايش در تمام جنگل مي پيچد.
با آن چشم هاي ريز و مشكي اش به من
خيره مي شود.
به ياد افسانه هايي مي افتم كه در آن كلاغ ها مظهر تاريكي و شومي
هستند. من هيچ وقت اين افسانه ها را باور نداشتم و حتي به كلاغ ها غذا هم داده ام .
اما  هيچ وقت هم باور نداشتم كه دستي بتواند از زير تختم بيرون بيايد و برادرم را
بدزدد!!!
كلاغ همچنان كنجكاوانه به من نگاه مي كند. مي گويم
:"كيشت....برو....برو....
و دستانم  را به سمتش تكان تكان مي دهم.
با غرور با
ل هاي بزرگش را باز مي كند و خرامان از بالاي سرم رد مي شود.چنان نزديك به من پرواز
مي كند كه در اثر پروازش موهايم تكان مي خورند!سرم را مي دزدم و به خود مي لرزم
.سپس دوباره به خانه بر مي گردم.
در اتاق-زحمت روشن كردن چراغ ها را به خود نمي
دهم-در تاريكي محض فرو مي روم و با خود فكر مي كنم كه چطور طعم ترس محض را چشيده
ام.روي زمين-زانوانم را بغل مي گيرم و هق هق گريه را سر مي دهم.چون هيچ چيزي از
اطرافم را جز سايه اي مبهم نمي بينم حس مي كنم ديوار هاي اتاقم به هم نزديك مي
شوند.قصد دارند مرا خرد كنند تا براي هميشه در ميان اين ديوار هاي سرد محبوس
بمانم.شايد صاحبان قبلي اين خانه همين طور در اينجا حبس شده اند!!!اين فكر احمقانه
را در سر مي پرورانم و تا توجهم نسبت به دنياي واقعيت كم تر شود.واقعيت فقدان
برادرم.....
كم كم مجبورم به زور چشمانم را باز نگه دارم. در بيدار ماندن مصمم
ام اما فكر نكنم اين براي بدن خسته ام كافي باشد.سعي مي كنم خود را هوشيار نگه
دارم.شايد اين خستگي تاواني است كه بايد بخاطر گم شدن برادرم بدهم!!!
همانطور كه
سرم را در ميان بازوانم تكيه داده ام به روز قبل فكر مي كنم كه چون برادر
كوچكم(سوزشي در سينه ام ايجاد مي شود)روي لباس گران قيمتم آبميوه ريخته بود به او
گفته بودم از گند كاري هايش متنفرم!
گرچه من جدا سث را دوست داشتم اما برخورد
بدم با او چيزي است كه حالا مثل خوره به جان وجدانم افتاده است.ياد مادر بزرگ پيرم
مي افتم كه هميشه به من مي گفت"قدر آدمات روتا زنده اند بايد دونست"با ياد آوري
مادر بزرگم فكر هاي احمقانه اي در سرم شناور مي شوند.فكر هايي مربوط به مهماني هاي
خانوادگي و داستان هاي قديمي.در اعماق ذهنم مي دانم كه از خستگي درحال داستان سرايي
هستم اما با اين حس نمي توانم مقابله كنم و سرانجام خوابي ناآرام و پر از مادر بزرگ
هاي خون آشام و پسر بچه هاي هراسان مرا در خود مي بلعد.


پايم روي سراميك سرد ليز مي خورد و دستانم از زير صورتم در مي روند.با گيجي
بيدار مي شوم ومنتظر مي مانم تا به طور كامل از رويا در بيايم .با بياد اوردن اتفاق
هاي در آور ديشب قلبم ديوانه وار شروع ب تپش مي كند!!!آب دهانم را قورت مي دهم و
سپس صداي مادرم را از طبقه ي پايين مي شنومك ب پدر مي گويد


-برو صداش كن....صبحونه حاظره!!!


از جا مي پرم .نمي خواهم پدرم با اتاق خالي  سث روب رو شود بنابر اين ب سمت پله
ها هجوم مي آورم و مي گويم


من بيدارم!!!


پدرم با تعجب ب من لبخند مي زند و ب آشپزخانه بر مي گردد.تعجب مي كنم كه چرا
سراغ سث را نگرفته است.لحظه اي اميدوار مي شوم ك او زود تر از من بيدار شده باشد و
او را در آشپزخانه ببينم!اما با ديدن صندلي خالي او اميدم ب ياس تبديل مي شود!


 


 


+ نوشته شده در جمعه دوم تير 1391ساعت 12:28
توسط مهسا |

36 نظر