جمعه ۱۴ اردیبهشت ۰۳

حماقت

۴۸۰ بازديد

راه فتاده اومده ميگه دختر شاه پريون رو مي خوام ، همه چي حله .

  
ميگم يعني همه راضي اند.
 
ميگه: شاه و دخترش كه اصلا ، ننم هم مخالفه. خودم هم نميدونم واقعا
دوسش دارم يا نه.
 
ميگم خوب بيخيال شو با اين اوصاف.
 
 زار زار گريه ميكنه ميگه من بي اون نمي تونم........
 
عجب حماقت بي پاياني داره اين بشر زجر كش.

 

ليمو ترش

۱ بازديد
الان ديگه همه ميدونن كه ليمو ترش با وجود ترشي زيادش خيلي هم قند و كالري داره

 


عشق

۱ بازديد
قلب من از صداي تو چه عاشقانه كوك شد

 

                 تمام پرسه هاي من كنار تو سلوك شد

 

                                 عذاب ميكشم ولي عذاب من گناه نيست

 

                                        وقتي شكنجه گر تويي شكنجه اشتباه نيست

 

رفت كه بره...

 

بوسه اي از لب لعلش نچشيديم و برفت

 

روي مه پيكر او سير نديديم و برفت

 

بس كه ما فاتحه و حرز يماني خوانديم

 

وز پي اش سوره ي اخلاص دميديم و برفت


گيج

۱ بازديد
اومدم وبلاگ راه انداختم  نميدونم  چي توش بنويسم. يكي نيست بياد يه نظر بده بهم بگه برووو بابا حال نرررررريم.

حرف كه زياده نيميدونم از كجا شروع كنم .

راستش چند روزه كه حالم بد رقم گرفته اس . دنبال يه سر گرمي بودم كه چه كنم چه نكنم . گفتيم يه وبلاگ در پيت راه بندازم توش چرنديات بنويسم و گوش هرچي الاف مثل خودم رو پر كنم.

براي شروع يه جك قشنگ مينويسم.

يه پسره ميره به يه دختره ميگه دوست دارم دختره هم بر ميگرده ميگه هر هر هر هر هر.

كوفت!!!!!! نخند!!!گريه داره . بيچاره پسره؟؟!!؟!؟!؟۱؟!؟

ببخشيد يه لحظه از حال خودم خارج شدم.


ديوانه

۱ بازديد
عجب ديوانه هايي هستيم ما


سلام و درود

۱ بازديد
در همين ساعت و لحظه و تايم اين وبلاگ با نام من ديوانه كليد خورد اميد وارم بازديد كننده داشته باشم.

نبودم نبوده ديگه براي دل خودم مينويسم .

من خودم هيچ وقت هيچ وقت حال و حوصله نظر دادن نداشتم ولي جون پشه هاي خونتون نظر بديد


شعرمدرسه

۴۲۷ بازديد



ما ميگيم



 



كيف و كتاب و مدرسه



درس و كلاس هندسه



كاشكه به آخر نرسه



دنيا به بن بست نرسه



وقتي كه خرداد ميرسه



اگه تقلب نرسه



نمره به يه 10 برسه!



مامان با كفگير ميرسه



اما اينام ته ميكشه



بچه به كنكور ميرسه



يا قبوله يا ميمونه



اما يه چيزي بدونه



مهم چيه؟ كه ميمونه



يه دوست توي زندگيه



همون رفيق و همدمه



كه تا ابد با آدمه!!!



از انشعابات مغز ارشميدس



خداييش في البداهه بودا



آنلاين به مخم رسيد!!!  

تقلب توانگر كند مرد را تو خر كن دبير خردمند را

۴۱۱ بازديد
تقلب توانگر كند مرد را تو خر كن دبير خردمند را

ندگينامه امام علي

۳۵۵ بازديد

زندگينامه حضرت علي (ع)

 زندگينامه امام علي بن ابي طالب (ع(

نام: على بن ابي طالب.

كنيه: ابوالحسن، ابوالحسين، ابو تراب، ابو السبطين و الريحانتين.

ألقاب: اميرالمؤمنين، سيّد الوصيين، سيّد المسلمين، سيّد الأوصياء، سيّد العرب، خليفة رسول الله، امام المتّقين، يعسوب المؤمنين، صهر رسول الله، حيدر، مرتضى، وصى، و... .

منصب: معصوم دوم و امام اوّل شيعيان و خليفه چهارم مسلمانان.

تاريخ ولادت: سيزده رجب سال 30 عام الفيل، 23 سال پيش از هجرت پيامبر اسلام (ص)

محل تولد: مكه معظّمه، داخل كعبه، در بيت الله الحرام (در سرزمين كنونى عربستان سعودى)

تولد در خانه كعبه، فضيلتى است مخصوص حضرت على (ع)، و خداى متعال، تنها به وى چنين امتيازى را كرامت نموده است. نه پيش

از او و نه پس از او، براى هيچ فردى چنين فضيلتى محقق نشده است.

نَسبَ پدرى: ابى طالب (عبد مناف) بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف.

حضرت ابوطالب (ع) پس از پدرش، عبدالمطلب، به مدت 44 سال كفيل و پشتيبان حضرت محمد (ص) بود و در ظهور و گسترش اسلام

كمك‏هاى شايانى به آن حضرت نمود و ايشان را از گزند و كيد و كين قريش در امان داشت و بهتر از فرزندان خويش از او حمايت كرد.

مادر: فاطمه بنت اسد بن هاشم.

حضرت على (ع) و برادرانش نخستين هاشميانى بودند كه از پدر و مادر هاشمى تولد يافتند. مادرش (فاطمه بنت اسد) از بانوان بزرگ

صدر اسلام و از نخستين زنانى بود كه پس از خديجه كبرى (س) به پيامبر اسلام (ص) ايمان آورد. حضرت محمد(ص) از سن هشت

 سالگى در دامن پرمهر اين بانوى مجلّله تربيت يافت و بيش از چهل سال از خدمات و حمايت‏هاى او بهره‏مند بود. وى در اين مدت نقش

مادر پيامبر (ص) را بر عهده داشت.

فاطمه بنت اسد به همراه خاندان پيامبر اكرم به مدينه مهاجرت كرد و در همان جا وفات يافت. پيامبر اكرم (ص) در وفات او اندوهگين

 شده و با دست خود و با پيراهن خود، او را كفن كرد و بر وى نماز خواند و به خاك سپرد. سپس ولايت فرزندش، على (ع( را بر وى

تلقين فرمود و اين دعا را در حقش از خداى منان مسئلت نمود:

اللّهُ الَّذى يُحْيي وَيُميتُ وَهُوَ حَىٌّ لا يَمُوتُ اِغْفِرْ لِأُمّي فاطِمَةَ بِنْتَ اَسَدٍ، وَلَقِّنها حُجَّتها، وَوسّعْ عَلَيْها مَدْخَلَها، بِحَقِّ نَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ وَالْاَنْبِياءِ الَّذينَ مِنْ قَبْلي فَاِنَّكَ اَرْحَمُ الرَّاحمينَ.(1)

مدت امامت: از زمان رحلت پيامبر اكرم (ص)، در 28 صفر سال يازدهم هجرى تا 21 رمضان سال 40 هجرى، به مدت 30 سال، كه در

پنج سال آخر زندگى خلافت مسلمانان را نيز بر عهده داشت.

تاريخ و سبب شهادت: 21 رمضان سال 40 هجرى، بر اثر ضربت شمشير مسمومى كه عبدالرحمن بن ملجم مرادى (از بازماندگان خوارج

نهروان) در شب 19 رمضان بر فرقش فرود آورده بود.

محل دفن: نجف اشرف، در سرزمين عراق.

نظر به اين كه حضرت على (ع) از خباثت باطن بنى اميّه و خوارج عصر خويش آگاه بود، سفارش كرد محل قبرش پنهان بماند تا مورد

اهانت و هتك حرمت دشمنان قرار نگيرد. به همين دليل، قبر شريف ايشان تا عصر خلافت منصور عباسى مخفى بود و در آن زمان، امام

 جعفر صادق (ع) آن را آشكار ساخت و مزار شيعيان و عدالت جويان جهان قرار داد.

همسران: 1. فاطمه زهرا، دختر رسول اللّه (ص)، 2. أمامه بنت أبى العاص، 3. خوله حنفيه 4. امّ البنين بنت حزام، 5. أسما بنت عميس،

 6. ليلى بنت مسعود، 7. ام‏سعيد بنت عروه، 8. محياة بنت امرء القيس. و چند ام ولد.

اميرالمؤمنين على (ع) تا هنگامى كه فاطمه زهرا (س) زنده بود، همسر ديگرى برنگزيد. نخستين بانويى كه افتخار همسرى آن حضرت،

 پس از شهادت فاطمه زهرا(س) را پيدا كرد، أمامه دختر ابى العاص بود كه بنا به سفارش فاطمه زهرا(س) پا به خانه حضرت على (ع)

نهاد. مادر أمامه، زينب، دختر رسول اللّه (ص) و خواهر اعيانىِ (پدر و مادرى) فاطمه زهرا (س) بود.

به هنگام شهادت امام على (ع) در 21 رمضان سال 40 هجرى، چهارتن از همسران عقدىِ ايشان (به نام‏هاى: امامه، اُمّ البنين، اسماء،

ليلى) در قيد حيات بودند.

فرزندان: الف) پسران: 1. امام حسن‏مجتبى، 2. امام‏حسين، 3. محمد حنفيه، 4. عبدالله(اكبر)، 5. ابوبكر (محمد اصغر)، 6. عباس، 7.

عثمان، 8. جعفر، 9. عبداللّه (اصغر)، 10. يحيى، 11، عون، 12. عمر )أطرف)، 13. محمد اوسط، 14. محسن (كه به عقيده شيعيان،

 پيش از تولد، در رحم مادرش، فاطمه زهرا (س) سقط شد(.

ب) دختران: 1. زينب كبرى، 2. ام‏كلثوم كبرى، 3. رقيه، 4. ام الحسن، 5. رمله كبرى، 6. رمله صغرى، 7. ام هانى، 8. ميمونه، 9.

فاطمه، 10. زينب صغرى، 11. ام‏كلثوم صغرى، 12. أمامه، 13. خديجه، 14. ام كرام، 15. ام سلمه، 16. ام جعفر، 17. جمانه، 18. نفيسه.

ميان تاريخ نگاران، در مورد تعداد فرزندان امام على (ع) اختلاف نظر وجود دارد. برخى تعداد آنان را بيش از آنچه ذكر شد و برخى

كمتر از اينان نقل كرده‏اند؛ اما همگى در اين باره متفقند كه نسل آن حضرت (ع) تنها از پنج فرزند استمرار يافت: امام حسن (ع)، امام

حسين (ع)، محمد حنفيه، ابوالفضل العباس و عمر أطرف. و ساير فرزندان ذكور آن حضرت، بدون نسل بودند.

اصحاب وياران: تعداد اصحاب و ياران اميرالمؤمنين (ع) بى شمار است. اسامى برخى از آنان در تاريخ ثبت شده و نام بسيارى از آنان را

كه خالصانه در تقويت و تحكيم حكومت عدل اسلامىِ آن حضرت تلاش نموده و در اين راه سر و جان باختند، جزخداى دانا كسى نمى‏داند.

در اينجا به نام برخى از اصحاب برجسته آن حضرت اشاره مى‏كنيم:
 

1. اصبغ بن نباته.
2. اويس قرنى.
3. حارث بن عبدالله همدانى.
4. حجر بن عدى.
5. رشيد هجرى.
6. زيد بن صوحان عبدى.
7. سليمان بن صرد خزاعى.
8. سهل بن حنيف.
9. صعصعة بن صوحان عبدى.
10. ابوالأسود دوئلى.
11. عبدالله بن عباس.
12. عبدالله بن بديل.
13. عبدالله بن جعفر.
14. عبدالله بن خبّاب.
15. عبدالله بن أبى طلحه.
16. عثمان بن حنيف.
17. عدى بن حاتم.
18. عقيل بن ابى طالب.
 

19. عمروبن حمق خزاعى.
20. قنبر.
21. كميل بن زياد.
22. مالك بن حارث نخعى.
23. محمد بن ابى بكر.
24. محمد بن أبى حذيفه.
25. ميثم بن يحيى تمار.
26. هاشم مرقال.
27. ابو ايّوب انصارى.
28. عبيدالله بن ابى رافع.
29. مقدادبن عمرو.
30. قيس بن سعد.
31. شريح بن هانى.
32. احنف بن قيس.
33. سعيد بن قيس.
34. مغيرة بن نوفل.
35. جعدة بن هبيره.
36. ابراهيم بن مالك اشتر.
 

37. هرم بن حيان.
38. ابوطفيل كنانى.
39. ابو هيثم بن تيهان.
40. ابو ثمامه صيداوى.
41. ابوذر غفارى.
42. ابو رافع.
43. ابو سعيد سعد بن مالك.
44. ابو عمره انصارى.
45. جابربن عبدالله انصارى.
46. جارية بن قدامه تميمى.
47. جندب بن عبدالله ازدى.
48. حبيب بن مظاهر.
49. حذيفة بن يمان.
50. رفاعة بن شداد.
51. سلمان فارسى.
52. سليم بن قيس.
53. محمد بن جعفر طيار.
54. خبّاب بن اَرَت.

 

زمامداران معاصر:
1. پيامبر اسلام حضرت محمد(ص)(1 - 11ق).
2. ابوبكر بن أبى قحافه (11- 13 ق.(.
3. عمربن خطاب (13- 23ق.(.
4. عثمان بن عفّان (23- 35 ق.(.
5. معاوية بن ابى سفيان (35- 60 ق.(.

پيش از هجرت پيامبر اكرم (ص) به همراهى اميرالمؤمنين على (ع) و ساير مسلمانان از مكه به مدينه، در شهر مكه و نواحى حجاز، حكومت واحدى نبود و تشكيلات سياسى أعراب، به قبيله و طايفه محدود مى‏شد. به همين دليل، نمى‏توان حاكم نام دارى را پيش از تشكيل حكومت اسلامى در مدينة الرسول، معرفى كرد. زمامداران ياد شده، همگى پس از هجرت پيامبر (ص)، زمام امور را بر عهده گرفتند.

روابط پيامبر اسلام (ص) با امير المؤمنين، على (ع)

ميان پيامبر اكرم (ص) و امام على (ع) از آغاز تا پايان زندگى آن دو بزرگوار، روابط ويژه‏اى برقرار بود كه در اين‏جا به نمونه‏هايى از آن اشاره مى‏كنيم:

پس از وفات عبدالمطلب، قيمومت حضرت محمد(ص) به عمويش ابوطالب واگذار گرديد. ابوطالب و همسرش، فاطمه بنت اسد، حضرت محمد(ص) را، كه از كودكى به ترتيب، پدر، مادر و جد خويش را از دست داده بود، در سن هشت سالگى به خانه خويش آورده و از او به سان فرزندانشان، بلكه بهتر از آنان، نگه‏دارى نمودند. محبّت و مهربانى با حضرت محمد(ص) تا پايان عمر آن دو ادامه داشت. هنگامى كه حضرت محمد(ص) با حضرت خديجه(س) ازدواج كرد، زندگى مستقل و مشتركى ر اآغاز نمود؛ اما پيوند او با ابوطالب و همسرش، فاطمه بنت اسد و فرزندانشان هرگز قطع نگشت.

در سن سى سالگى حضرت محمد (ص)، آخرين فرزند ابوطالب به دنيا آمد. و ابوطالب وى را «على» نام نهاد. تولد على، در خانه كعبه، رويدادى معجزه آسا و بى‏سابقه بود. حضرت محمد (ص) از على، در سنين نوزادى مراقبت مى‏كرد، به‏هنگام خواب، گهواره‏اش را حركت مى‏داد، شير در كامش مى‏ريخت و در برخى مواقع بدنش را مى‏شست و او را در آغوش مى‏گرفت. و به اين صورت، از آغاز زندگى، او را با ألطاف و مهربانى‏هاى خويش آشنا كرد.

هنگامى كه در مكه خشكسالى و قحطى به وجود آمد و تحمل هزينه زندگى عائله ابوطالب بر وى دشوار شد، حضرت محمد(ص) از او خواست تا على را به خانه خويش برد و به اتفاق خديجه از او نگه‏دارى كند. از آن زمان به بعد، هميشه على به‏همراه حضرت محمد(ص) بود. در خانه، در سفر و در هر جايى كه او بود، على نيز بود.

آن حضرت، در هر سال، حدود يك ماه در غار حرا به عبادت و نيايش مى‏پرداخت. رابط بين آن حضرت و خديجه، على بود و بسا تنها انيس او در آن غار نيز على بود و بس. حضرت محمد(ص) در سن چهل سالگى به رسالت مبعوث شد. نخستين زنى كه به وى ايمان آورد، خديجه و نخستين مردى كه ايمان آورد، على (ع) بود. بيشتر اوقات، اين سه نفر در كنار كعبه، به عبادت و خواندن نماز جمعى مى‏پرداختند كه براى ديگران شگفت‏انگيز بود. هنگامى كه حضرت محمد (ص) از جانب خدا با پيام «وَ اَنْذِرْ عَشيرَتَك الاقرَبينَ»(2) مأموريت يافت كه طايفه و عشيره خويش را پيش از ديگران ارشاد نمايد و آنان را به اسلام دعوت كند، هيچ كس دعوت آن حضرت را لبيك نگفته و حتى برخى از آنان سخنان ايشان را به استهزا گرفتند. در آن جمع، تنها على(ع) دعوت اسلام و پيامبر (ص) را پذيرفت. پيامبر اكرم (ص) دست على (ع) را گرفت و فرمود: «اِنَّ هذا اَخى و وَصيّى وَ خَليفَتى؛(3) اين، برادر، وصى و خليفه من است.».

از اين زمان، كه جز خديجه (س) و على (ع) كسى به پيامبر (ص) ايمان نياورد، على(ع) به عنوان وصى و خليفه آن حضرت معرفى مى‏شد. اين مسئله، يك أمر عاطفى نيست، بلكه فرمان الهى است كه از طريق پيامبر خدا ابلاغ گرديد. از اين تاريخ، مسؤوليت على (ع) نسبت به اسلام و پيامبر خدا (ص) سنگين‏تر شده و احساس وظيفه بيشترى مى‏كرد. هر چه از عمرش مى‏گذشت و دوران نوجوانى را پشت سر مى‏گذارد و به مرحله جوانى مى‏رسيد، عشق و علاقه او به پيامبر اكرم(ص) افزون‏تر شده و دفاعش از محمد (ص) جدى‏تر و شديدتر مى‏گرديد.

اوج ايثارگرى‏هاى على (ع) براى پيامبر اكرم (ص)، در مكه معظمه، در ليلةالمبيت است، هنگامى كه سران قريش پس از مشورت‏هاى بسيار، در دارالنّدوه، به اين نتيجه رسيدند كه چهل نفر از طوايف وقبايل گوناگون مكه، شبانه به خانه پيامبر اكرم (ص) هجوم آورده و او را با شمشيرهاى خويش قطعه قطعه كنند و براى هميشه، صداى اسلام را خاموش كنند. پيامبر اكرم (ص) براى خنثى سازى نقشه آنان، شبانه از خانه خارج و به غار ثور پناهنده شد و على (ع) براى فريب دشمن، داوطلب شده و در بستر پيامبر (ص) خوابيد تا دشمنان از گريز پيامبر (ص) مطلع نشوند.

در اواخر شب، مأموران قريش با شمشيرهاى برهنه وارد اتاق پيامبر شده و به خيال خود، به طور گروهى، قصد حمله به آن حضرت را نمودند؛ ناگهان على (ع) از بستر پيامبر (ص)، برخاست و با آنان به مشاجره پرداخت. مهاجمان كه سراسر وجودشان را خشم فرا گرفته بود، على (ع) را رها كرده و براى يافتن پيامبر (ص) به راه افتادند تا شايد او را بيابند و به قتل رسانند. قرآن مجيد درباره فداكارى على(ع) در ليلة المبيت مى‏فرمايد: «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرى نَفْسَه أبْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ وَ اللّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ»(4).

و هنگامى كه پيامبر (ص) به مدينه مهاجرت فرمود، على (ع) مأموريت يافت كارهاى برزمين مانده پيامبر(ص) را در مكه سامان بخشد، بدهكارى‏هاى ايشان را بپردازد و خاندانش، از جمله دخترش، فاطمه زهرا (س) را از مكه به مدينه كوچ دهد.

در مدينة الرسول، كه نخستين پايه‏هاى حكومت اسلامى به دست تواناى پيامبر اكرم (ص) و مجاهدت‏هاى وصف‏ناپذير صحابه ومسلمانان صدر اسلام بنا نهاده شده بود، نقش على (ع) پس از حضرت محمد (ص) نقش حساس و تعيين كننده‏اى بود، به ويژه پس از آن‏كه على (ع) به دامادىِ پيامبر اكرم (ص) مفتخرشد و بانوى بانوان عالم، حضرت فاطمه زهرا (س) به همسرىِ آن حضرت در آمد.

دفاع على (ع) از پيامبر اسلام (ص) در جنگ‏ها و غزوات آن حضرت و مبارزه با دشمنان كينه توز اسلام، حقيقت انكار ناپذيرى است كه در تاريخ شيعه و اهل سنّت ثبت و درج گرديده است.

رشادت‏هاى على (ع) در جنگ‏هاى بدر، احد، خندق، خيبر، حنين و ساير غزوات و سريه‏ها، اسلام را بيمه نمود و از گزند مشركان و بدخواهان رهايى بخشيد. اين گونه فداكارى و رشادت‏ها در اعتلاى پرچم اسلام و برپايىِ نظام توحيدىِ اسلامى، علاقه متقابل پيامبر (ص) و على (ع) را دو چندان مى‏كرد. تعابيرى كه از آن حضرت درباره على (ع) نقل شده است، گوياى شخصيت و قرب على (ع) به خدا و رسول خدا (ص) است. به عنوان نمونه، در جنگ خندق (احزاب) هنگامى كه على(ع) براى مبارزه، در برابر عمرو بن عبدود قرار گرفت، پيامبر اكرم (ص) فرمود:

بَرَزَ الْايمانُ كُلُّهُ اِلىَ الشِّركِ كُلِّه‏(5)؛ تمام ايمان در برابر تمام شرك به مبارزه برخاسته است.

پس از آن كه على(ع) با پيروزى و كشتن دشمن خيره سر، از ميدان نبرد بيرون آمد و صداى تكبير مسلمانان فضاى مدينه را معطر ساخت، پيامبر اكرم(ص) درباره على(ع) فرمود:

ضَرْبَةُ عَلىٍ‏ّ يَوْمَ الْخَنْدَقِ اَفْضَلُ مِنْ عِبادَةِ الثَّقَلَيْن؛(6)ارزش شمشيرى كه على در روز خندق بر دشمن فرود آورد، از عبادت جهانيان بيشتر است.

سرانجام در سال دهم هجرى، پس از پايان يافتن مراسم فريضه حج و باز گشت حجاج به شهرهاى خويش، پيامبر اكرم (ص) پيش از رسيدن به وطن، مأموريت يافت على(ع) را به عنوان جانشين و خليفه پس از خويش معرفى كند:

يا أيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ اِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ؛(7)

اى پيامبر! آنچه از پروردگارت (درباره ولايت على) به تو رسيده است، به مردم ابلاغ نما.

سپس در خطاب به پيامبر (ص)، آمده است:

وَاِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ؛(8)

اگر آن را انجام ندهى (على را به ولايت برنگزينى) رسالت خويش را به پايان نرسانده‏اى. و خداوند تو را از مردم (آنانى كه با ولايت على مخالفند) ايمن خواهد داشت.

به همين منظور، پيامبر اسلام در ميانه راه مكه و مدينه، در موضعى به نام «غديرخم» كه در سه ميلى «جحفه» قرار دارد، حاجيان و همراهان خويش را گرد آورده و با اين عبارت، على (ع) را به ولايت و جانشينى خويش معرفى كرد:

مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَليٌ مَوْلاهُ، اَللّهُمَ وَالِ مَنْ والاه وَعادِ مَنْ عاداهُ وَانْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ وَاخْذُلْ مَنْ خَذَلَه؛(9)

هر كس كه من مولاى او و أولى به نفس او هستم، اين على مولاى او و أولى به نفس او است. بار خدايا! دوست باش با هر كسى كه با على دوست باشد، و دشمن باش با هر كسى كه با او دشمن باشد! يارى كن كسى را كه او را يارى دهد و واگذار كسى را كه او را واگذارد!

به اين صورت، حضرت على (ع) به عنوان جانشين پيامبر (ص) معرفى شد و به دستور رسول خدا (ص) مردم مأمور شدند در خيمه حضرت على (ع) گرد آمده و اين منصب را به وى تبريك و تهنيت گويند. از ميان مردم، بيش از همه، عمربن خطاب در گفتن تبريك و تهنيت مبالغه مى‏كرد. او خطاب به آن حضرت گفت: «بَخٍّ بَخٍ‏لَكَ يا عَليّ! اَصْبَحْتَ مَوْلاىَ وَمَوْلى‏ كَلِّ مُؤْمِنٍ وَمُؤْمِنَةٍ».(10)

پس از بازگشت به مدينه، چند ماهى نگذشته بود كه رحلت جانگداز پيامبر اسلام(ص) مسلمانان را در اندوهى بزرگ فرو برد و ابر سياه فقدان پيامبر (ص) بر سر مسلمانان سايه افكند. در هنگامى كه حضرت على (ع) با مساعدت برخى از خويشاوندان خود و بنا به سفارش پيامبر اكرم (ص) به كار غسل و كفن نمودن بدن مطهر آن حضرت سرگرم بود، برخى از صحابه در سقيفه بنى ساعده گرد آمده و درباره جانشينىِ پيامبر اكرم (ص) به رايزنى و مجادله پرداختند و سرانجام، ابوبكر بن ابى قحافه را به عنوان نخستين خليفه برگزيدند و حق على (ع) را كه از جانب پيامبر اكرم(ص) به آن تصريح شده بود، ناديده گرفتند. پيامبر اكرم (ص) در حيات با بركت خويش بارها اين موضوع را پيش بينى كرده و براى پيش‏گيرى از آن، به مردم درباره مقام و منزلت على (ع) آگاهى مى‏داد. روايت ذيل نمونه‏اى از سخنان پيامر اسلام(ص) درباره حضرت على (ع) است كه ابراهيم بن ابى محمود از امام رضا (ع) و ايشان از پدر و اجدادش نقل مى‏كند:

عَنْ عَليّ‏بْنِ الْحُسَيْنِ (ع) قالَ: قالَ رَسُولُ اللَّه صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ: يا عَلىّ أنْتَ الْمَظْلُومُ مِنْ بَعْدي، فَوَيْلٌ لِمَنْ ظَلَمَكَ وَاعْتَدى‏ عَلَيْكَ وَطُوبى‏ لِمَنْ تَبَعَكَ وَلَمْ يَخْتَرْ عَلَيْكَ...(11)؛

اما زين العابدين (ع) فرمود: پيامبر اكرم (ص) خطاب به امام على بن ابى‏طالب (ع) فرمود: اى على! پس از من تو مظلوم هستى. پس واى به حال كسى كه به تو ستم و تعدى نمايد و خوشا به حال كسى كه از تو پيروى كرده و عليه تو اختيار نكند.

اى على! تو پس از من مبارزه خواهى نمود. پس واى به حال كسى كه باتو نبرد كند و خوشا به حال كسى كه در ركاب تو بجنگد.

اى على! تو همانى كه به كلام من سخن مى‏گويى و با زبان من تكلّم مى‏كنى. پس واى به حال كسى كه كلام تو را رد كند و خوشا به حال كسى كه سخن تو را بپذيرد.

اى على! تو پس از من سرور اين امتى و پيشواى آنان و جانشين من در بين آنان هستى. كسى كه از تو جدا شود، روز قيامت از من جدا خواهد شد. كسى كه با تو باشد، روز قيامت با من خواهد بود.

اى على! تو نخستين ايمان آورنده به من و تصديق كننده‏ام هستى. و تو اولين كسى هستى كه در كارم به من كمك كردى و همراه من با دشمنم جنگيدى. و تو نخستين نمازگزار با من بودى در حالى كه مردم در آن هنگام در غفلت نادانى بودند.

اى على! تو اولين كسى هستى كه با من از زمين برانگيخته مى‏شوى و نخستين كسى كه با من از صراط مى‏گذرى. و خداى من، عزّوجلّ، به عزّتش سوگند ياد كرده است كه از صراط نمى‏گذرد مگر كسى كه برات ولايت تو و امامان از فرزندانت را داشته باشد. و تو نخستين فردى هستى كه بر حوض من (كوثر) وارد مى‏شوى كه دوستانت را از آن سيراب و دشمنانت را از آن باز مى‏دارى.

و هنگامى كه در مقام محمود جاى گرفتم، تو همنشين من هستى كه از دوستان ما شفاعت كنى و تو از آنان شفاعت مى‏كنى. و تو نخستين كسى هستى كه در بهشت داخل مى‏شوى و پرچم من، كه لواى حمد است، بر دست تو است. و اين پرچم، هفتاد شقّه است كه هر شقّه آن وسيع‏تر از خورشيد و ماه است. و تو صاحب درخت طوبى در بهشت هستى كه ريشه‏اش در خانه تو و شاخه هايش در خانه‏هاى شيعيان و دوستداران تو است.

روابط امام على (ع) با خلفا

پس از رحلت جانسوز پيامبر اسلام (ص) در حالى كه حضرت (ع) با تعدادى از خواص به تجهيز جنازه آن حضرت مشغول بودند، گروهى از انصار و مهاجران، در سقيفه بنى ساعده تجمع كرده و درباره زمامدار پس از پيامبر (ص) به گفتگو پرداختند. گروه مهاجر با تمسك به مسئله سبقت در اسلام و نزديكى به پيامبر (ص)، خلافت را از آن خود دانسته و ابوبكر بن ابى قحافه را به عنوان خليفه رسول اللّه(ص) انتخاب كردند.

مهاجران و انصار، كه فرمان خدا و رسولش (ص) درباره ولايت و حكومت امام على (ع) (در غدير خم) را ناديده گرفته بودند، در تحكيم پايه‏هاى حكومت خليفه اوّل كوشيدند و همگان را به بيعت با وى ترغيب نمودند و مخالفان سقيفه بنى ساعده را با تهديد وادار به انقياد و تسليم كردند. در اين ميان، حضرت على (ع) و بزرگان بنى‏هاشم و برخى از صحابه پيامبر (ص) كه يقين به رهبرى و ولايت امام على (ع) داشتند، از بيعت با ابوبكر امتناع كرده و با تحصن در خانه فاطمه زهرا (س) مخالفت خود را با خلافت ابوبكر اعلام نمودند؛ اما رفتار حكومت با آنان خشونت‏آميز بود، به طورى كه براى بيرون بردن حضرت على (ع) و طرفداران ولايت ايشان، درِ خانه فاطمه (س) را آتش زدند و به خانه‏اى كه پيامبر (ص) بدون اجازه وارد آن نمى‏شد، هجوم آورده و با بى‏حرمتىِ تمام، حضرت على (ع) و يارانش را به مسجد برده و مجبور به بيعت ساختند. در اين هجوم وحشيانه، حضرت فاطمه، دختر رسول خدا(ص) آسيب فراوانى ديد و بر اثر آن، حملش سقط گرديد.

حضرت على (ع) پس از تثبيت حكومت ابوبكر، چاره‏اى جز سكوت و كناره‏گيرى از سياست نديد. به همين دليل، حدود 25 سال، در عين راهنمايى و يارى رسانى به مسلمانان و خلفاى سه‏گانه، خانه‏نشينى را اختيار و با كرامت نفس، از گرفتن حق مسلّم خويش چشم‏پوشى كرد. خلفاى سه‏گانه (ابوبكر، عمر و عثمان) كه امام على (ع) را آينه تمام نماى پيامبر (ص) دانسته و رقيب خويش مى‏پنداشتند، از گوشه‏گيرى و خانه‏نشينى آن حضرت استقبال كرده و او را با ترفندهاى گوناگون، از صحنه سياست و حكومت خارج نمودند.

رويدادهاى مهم

1. تولد حضرت على(ع) در خانه خدا(كعبه)، در سيزده رجب سال سى‏ام عام‏الفيل.

2. درخواست حضرت محمد (ص) از عمويش، ابوطالب براى بردن فرزند كوچكش، على (ع) به خانه خويش، و تلاش آن حضرت و همسرش خديجه كبرى براى تربيت و پرورش حضرت على (ع).

3. گرويدن همزمان خديجه كبرى (س) و حضرت على (ع) به اسلام و پيامبر اكرم(ص)، در نخستين روزهاى بعثت.

4. همراهى حضرت على (ع) با پيامبر (ص) در غار حرا.

5. اقتداى خديجه كبرى (س) و حضرت على (ع) به نماز پيامبر اسلام (ص) در مسجد الحرام.

6. محاصره خاندان عبدالمطلب در شعب ابى‏طالب، به مدت سه سال، به جرم پشتيبانى از حضرت محمد (ص).

7. درگذشت ابوطالب، پدر حضرت على (ع) در مكه معظمه، پس از رهايى از محاصره در شعب ابى‏طالب، و اندوه پيامبر (ص) در وفات او.

8. خوابيدن على (ع) در بستر پيامبر اسلام (ص)، در ليلة المبيت.

9. ديدار على(ع) با پيامبراكرم(ص) در غار ثور(پنهان‏گاه پيامبر(ص) در شب هجرت).

10. دستور پيامبر(ص) به على(ع) در بازگرداندن امانت‏هاى مردم كه نزد پيامبر(ص) بود، اداى ديون آن حضرت و آوردن خاندان پيامبر(ص) از مكه به مدينه (در ايّام هجرت).

11. ايجاد پيمان برادرى بين هر دو نفر از مسلمانان در سال اول هجرى و عقد اخوت ميان پيامبر اسلام (ص) و على (ع) در مدينه.

12. ازدواج على (ع) با فاطمه زهرا (س)، دختر رسول خدا (ص)، در سال دوم هجرى در مدينه.

13. وقوع جنگ بدر ميان مسلمانان و قريش، در سال دوم هجرى و رشادت‏هاى على (ع) و حمزه سيدالشهداء در اين نبرد.

14. فداكارى‏هاى على (ع) در جنگ احد و محافظت از پيامبر اكرم (ص) در صحنه‏هاى خطير اين جنگ در شوال سال سوم هجرى.

15. وفات فاطمه بنت اسد، مادر على (ع) در مدينه، در سال چهارم هجرى.

16. وقوع جنگ بنى مصطلق ميان مسلمانان و مشركان طايفه بنى مصطلق و دلاورى‏هاى على (ع) براى پيروزى پيامبر (ص) در اين نبرد، در شعبان سال پنجم هجرى.

17. محاصره مدينه توسط مشركان قريش و طايفه‏هاى هم پيمان آنها و وقوع جنگ خندق (احزاب)، در شوال سال پنجم هجرى، و كشته شدن عمرو بن عبدود به دست على (ع) در اين نبرد.

18. وقوع جنگ‏خيبر ميان مسلمانان و يهوديان، در سال هفتم هجرى، و كشته شدن مرحب و برادرش حارث و تعدادى از دلاوران يهود به دست على (ع) و كندن درِ دژ قموص (از دژهاى هفت‏گانه خيبر) توسط آن حضرت و پيروزى مسلمانان.

19. مأموريت على (ع) از سوى پيامبر اكرم (ص) براى نبرد با مشركان وادىِ‏يابس، در سال هشتم هجرى، و پيروزى تحسين برانگيز حضرت على (ع) در اين نبرد (جنگ ذات السَلاسل).

20. اعطاى پرچم اسلام به على (ع) توسط پيامبر اكرم (ص)، در هنگام فتح مكه، در سال هشتم هجرى، و همراهى على (ع) با پيامبر اكرم (ص) در فرو ريختن بت‏ها و مجسمه‏ها از ديوار كعبه.

21. وقوع جنگ ميان مسلمانان و دو قبيله هوازن و ثقيف در وادىِ حنين، پس از فتح مكه، در سال هشتم هجرى، و رشادت‏هاى على (ع) در اين نبرد و كشته شدن چهل نفر از قهرمانان مشرك به دست آن حضرت.

22. وقوع جنگ تبوك ميان مسلمانان و وابستگان حكومت روم، در سال نهم هجرى، و باقى ماندن على (ع) به دستور پيامبر اكرم (ص) در مدينه، در غياب رسول خدا(ص).

23. نازل شدن سوره برائت، در سال نهم هجرى، و مأموريت على (ع) از سوى پيامبر اكرم (ص) براى ابلاغ اين سوره به مردم مكه.

24. همراهىِ حضرت على (ع)، فاطمه زهرا (س)، امام حسن (ع) و امام حسين(ع) با پيامبر اكرم (ص)، در جريان مباهله نصاراى نجران، در سال دهم هجرى.

25. اعزام حضرت على(ع) به يمن از سوى پيامبر اكرم(ص) در سال دهم هجرى.

26. مسافرت پيامبر اكرم (ص) و خاندان او و مسلمانان به مكه معظمه، براى انجام فريضه حج، در سال دهم هجرى (معروف به حجّة الوداع)، و پيوستن على (ع) به آنان پس از مراجعت از يمن.

27. انتصاب على(ع) به ولايت و خلافت مسلمين به دست پيامبر(ص) در مكانى به نام «غديرخم»، ميان مكه و مدينه، در بازگشت از سفر حجّةالوداع، در سال دهم هجرى.

28. رحلت جانگداز پيامبر خدا(ص)، در 28 صفر سال يازدهم هجرى، و تغسيل، تكفين و تدفين بدن مطهر آن حضرت توسط حضرت على (ع) و طايفه بنى‏هاشم، در مدينه طيّبه.

29. ناديده گرفتن حق امام على(ع) از سوى مهاجران و انصار در گزينش خليفه مسلمين، پس از رحلت پيامبر (ص).

30. امتناع امام على(ع)، فاطمه زهرا(س)، بنى هاشم و گروهى از صحابه سرشناس پيامبر اكرم(ص) با خلافت ابى بكر و اجتماع اعتراض‏آميز آنان در خانه فاطمه(س).

31. هجوم مأموران خليفه به دستور عمربن‏خطاب به خانه فاطمه (س) و سوزاندن درِ خانه و دستگير نمودن معترضان و بردن آنان به مسجد براى بيعت اجبارى با ابوبكر.

32. مصدوم و مجروح شدن فاطمه زهرا (س)، همسر امام على (ع)، در هجوم مأموران خليفه به خانه آن حضرت.

33. گرفتن باغ فدك از فاطمه زهرا (س) و على (ع) توسط زمامداران وقت و عدم اعتنا به اعتراض فاطمه زهرا (س).

34. اندوه شديد على (ع) در وفات مظلومانه فاطمه زهرا (س) پس از 45 روز بيمارى ممتد.

35. تلاش على(ع) در جمع‏آورىِ قرآن و تنظيم و تفسير آن، در ايّام خانه‏نشينى آن حضرت.

36. يارى رسانى امام على (ع) به خلفاى وقت، در حل معضلات اجتماعى و مسائل شرعى.

37. حضور على (ع) در شوراى شش نفره‏اى كه عمر بن خطاب براى تعيين خليفه پس از خود برگزيد.

38. محروميت على (ع) براى بار سوم از رسيدن به خلافت اسلامى و واگذارىِ آن به عثمان بن عفان توسط اعضاى شوراى شش نفره منتخب عمر بن خطاب.

39. اعتراض برخى از صحابه و مسلمانان شهرها به رفتارهاى نارواى عمّال عثمان بن عفان و پشتيبانى حضرت على (ع) از خواسته‏هاى به حق آنان.

40. تحريك مردم از سوى عايشه، مبنى بر عزل عثمان بن عفان از خلافت و كشتن وى.

41. اعتراض گروهى مسلمانان عليه عثمان و كشته شدن او در اين ماجرا،در سال 35 هجرى.

42. انتخاب على(ع) به‏خلافت اسلامى با اصرار صحابه پيامبر(ص) و مسلمانان انقلابى، در تاريخ جمعه 25 ذى حجّه سال‏35هجرى، پس از كشته شدن عثمان‏بن عفان.

43. عزل حاكمان نالايق ولايات و جايگزينى حاكمان جديد توسط امام على (ع).

44. درخواست واگذارىِ حكومت عراق و يمن از امام على (ع) توسط طلحة بن عبيداللّه و زبير بن عوام و امتناع آن حضرت از انتصاب آن دو به حكومت.

45. تمرّد معاويةبن ابى سفيان از فرمان امام على(ع) و باقى ماندن او بر حكومت شام.

46. ناخشنودى عايشه، (همسر پيامبر اكرم (ص))، از انتخاب امام على (ع) به خلافت اسلامى.

47. عدم تحمل برخى شخصيت‏هاى مقيم مدينه از اعلام سياست حكومتىِ امام على (ع) در اجراى عدالت اجتماعى.

48. پيوستن طلحة بن عبيداللّه و زبير بن عوام، (از صحابه مشهور پيامبر (ص) و پيش‏كسوتان بيعت با امام على (ع))، و هواداران عثمان مقتول و ناراضيان حكومت امام على (ع) به عايشه و تجمع فتنه‏انگيز آنان در مكه.

49. اعلان جنگ عليه امام على (ع) توسط عايشه، طلحه، زبير و برخى از سرشناسان حجاز، و حركت آنان از مكه به سوى بصره.

50. اشغال بصره و عزل و شكنجه عثمان بن حنيف، عامل امام على (ع) در اين شهر، توسط سپاهيان عايشه (اصحاب جمل).

51. پشتيبانى پنهانى ابو موسى اشعرى (فرماندار كوفه) از اصحاب جمل، و مخالفت با امام على (ع) در اعزام نيروى جنگى براى دفع آشوب اصحاب جمل.

52. اعلام بسيج عمومى براى پشتيبانى از خلافت اسلامى و دفع آشوب‏هاى اصحاب جمل و خونخواهان عثمان، توسط امام على (ع).

53. اعزام سپاهيان و هواداران امام على (ع) از شهرهاى مختلف اسلامى به حوالى بصره، براى مبارزه با اصحاب جمل.

54. فراخوانى زبير به امر امام على(ع) و يادآورى سفارش‏هاى پيامبر (ص) به او، پيش از شعله‏ور شدن آتش جنگ جمل.

55. تأثر شديد زبير از يادآورىِ خاطره‏ها و سفارش‏هاى پيامبر (ص) به او درباره على (ع)، و پشيمانى او از راه‏اندازى جنگ جمل، و كناره‏گيرى از سپاهيان.

56. كشته شدن زبير در خارج از معركه جنگ، به دست عمر بن جرموز، و تأثّر امام على (ع) از مرگ ذلّت‏بار وى.

57. نامه‏ها و خطبه‏هاى مكرر امام على (ع) به منظور ايجاد صلح و آرامش بين دو سپاه، و تلاش آن حضرت براى از بين بردن عصبيت‏هاى جاهلى و قومى، و عدم وقوع جنگ و خونريزى.

58. پاسخ منفى به امام على (ع) و اصرار بر خونخواهىِ عثمان و اعلام جنگ تمام عيار توسط اصحاب جمل عليه سپاهيان امام على (ع).

59. وقوع نبرد خونين جمل در بصره، در تاريخ جمادى الثانى سال 36 هجرى، و پيروزى سپاهيان امام على (ع) در اين نبرد با دلاورى‏هاى آن حضرت و امام حسن، امام حسين، محمد حنفيه، مالك اشتر، عمار ياسر و حدود 20 هزار مرد جنگى.

60. بخشودگى و آزادسازىِ اسيران اصحاب جمل پس از جنگ، و بازگرداندن عايشه به مدينه به فرمان امام على(ع).

61. انتقال مقر خلافت اسلامى از سوى امام على (ع) به كوفه، در سال 36 هجرى، پس از پايان جنگ جمل.

62. پيوستن برخى از اسيران آزاد شده اصحاب جمل و خونخواهان عثمان به معاوية بن ابى سفيان در شام.

63. تبادل نامه‏ها و پيام‏ها ميان امام على (ع) و معاوية بن ابى سفيان درباره خونخواهى از قاتلان عثمان، حكومت شام، شكاف در امّت اسلامى و غيره.

64. نبرد مالك اشتر نخعى (عامل امام على (ع) در نصيبين) با ضحاك بن قيس و عبدالرحمن بن خالد، فرماندهان سپاه معاويه و آزاد سازى حرّان، رقّه و جزيره به دست مالك اشتر.

65. اعلان جنگ معاويه (فرماندار شام) عليه اميرالمؤمنين على (ع) و اعزام نيروهاى جنگى از شام به عراق، در سال 36 هجرى، پس از خاتمه جنگ جمل.

66. خروج امام على(ع) از كوفه، براى مبارزه با سپاهيان معاويه، در شوال سال 36 هجرى.

67. تصرف نهر فرات به دست سپاهيان معاويه در صفين، پيش از ورود سپاهيان امام على (ع).

68. نبرد مالك اشتر نخعى، فرمانده سپاه امام على (ع)، با سپاهيان معاويه براى بازپس‏گيرىِ نهر فرات و پيروزى او در اين جنگ.

69. آغاز نبرد صفين ميان سپاهيان امام على (ع) و سپاهيان معاويه، از ذى حجّه سال 36 هجرى تا صفر سال 38 هجرى، به مدت يك سال و چند ماه.

70. شهادت عمار بن ياسر، اويس قرنى و چند تن از صحابه معروف پيامبر (ص) در نبرد صفين، به دست سپاهيان معاويه.

71. تهاجم عمومىِ سپاهيان امام على (ع) به سپاهيان معاويه، در يكى از شب‏ها (معروف به ليلة الهرير) و تلفات سنگين شاميان در اين نبرد شبانه.

72. نيرنگ معاويه در لحظات حساس جنگ صفين به پيشنهاد عمرو بن عاص در بالا بردن قرآن بر سر نيزه‏ها توسط پانصد نفر از سپاهيان شام، و درخواست پايان جنگ و دعوت سپاهيان عراق به حكميت قرآن.

73. فريب خوردن برخى از سرداران سپاه كوفه (مانند اشعث بن قيس و خالد بن معمر) در برابر دسيسه‏هاى عمرو بن عاص، و ايجاد اختلاف در ميان سپاهيان امام على (ع) براى خاتمه جنگ.

74. فرمان مالك اشتر به سپاهيان خويش براى استمرار جنگ و نابودىِ سپاهيان شام و اعتنا نكردن به نيرنگ‏هاى عمرو بن عاص.

75. تجمع اعتراض‏آميز فريب خوردگان نيرنگ‏هاى عمرو بن عاص، در سراپرده امام على (ع)، و اصرار و فشار بر آن حضرت براى بازگشت مالك اشتر و اعلام پايان جنگ بين دو سپاه.

76. اعلام آتش‏بس ميان سپاهيان امام على (ع) و سپاهيان معاويه، و تعيين ابوموسى اشعرى و عمرو بن عاص از سوى دو سپاه براى حَكَميت، در صفر سال 38 هجرى.

77. حماقت ابو موسى اشعرى در برابر نيرنگ‏هاى عمرو بن عاص، در مذاكرات دو جانبه، در دومة الجندل (يكى از شهرهاى آباد آن زمان عراق).

78. اعلام نتيجه مذاكرات دو جانبه حَكَمين، و فريب خوردن ابو موسى اشعرى از عمرو بن عاص و خيانت به اميرالمؤمنين على (ع).

79. پناهنده شدن ابو موسى اشعرى به مكه به دليل خيانتش به امير المؤمنين على(ع) در جريان حكميت.

80. پايان نبرد صفين، در شعبان سال 38 هجرى، با كشته شدن 45 هزار (و به روايتى نود هزار) نفر از سپاهيان معاويه و 25 هزار نفر از سپاهيان امام على (ع).

81. اعتراض گروهى از لشكريان امام على (ع) به جريان حكميت، و امتناع آنان از ورود به كوفه.

82. تجمع دوازده هزار نفر از معترضان (كه بعدها به خوارج شهرت پيدا كردند) در حرورا (دهكده‏اى در دو ميلى كوفه) و نخيله (پادگان نظامىِ كوفه)، و نسبت شرك دادن به ساحت مقدس امام على (ع) و پيروان او.

83. عدم سختگيرىِ امام على (ع) نسبت به گفتارها و رفتارهاى اعتراض‏آميز خوارج در كوفه.

84. تلاش‏هاى امام على (ع) در ارسال پيام و سفير نزد خوارج، براى هدايت و روشنگرىِ آنان.

85. مناظره حضورى امام على (ع) با سران و فريب خوردگان خوارج، براى هدايت آنان.

86. ايجاد فتنه و فساد و كشتار مؤمنان، توسط خوارج، در عراق.

87. آغاز نبرد ميان سپاهيان وفادار به امام على (ع) و خوارج نهروان، در صفر سال 39 (و به گفته برخى از مورخان در سال 38) هجرى و پيروزىِ بزرگ امام على (ع) در اين نبرد.

88. كشته شدن ده نفر از ياران امام على (ع) و زنده ماندن نه نفر از خوارج در نبرد نهروان.

89. سوء استفاده معاويه از اختلاف ميان پيروان على (ع) و از جنگ نهروان، براى ايجاد ناامنى، كشتار و يغماگرى در شهرهاى اسلامىِ تحت حكومت امام على (ع).

90. اعزام ضحاك بن قيس توسط معاويه، به سرزمين عراق براى كشتار و ايجاد وحشت در ميان مردم.

91. اعزام بُسر بن ارطاة از سوى معاويه به سرزمين حجاز و يمن، براى ايجاد ناامنى، وحشت، و كشتار بى‏رحمانه حدود سى هزار نفر از مسلمانان بى‏گناه، و تأثّر شديد امام على (ع) و اعزام دو هزار سپاهى به فرماندهى جارية بن قدامه، براى مقابله با خونريزان شامى.

92. اعزام سفيان بن عوف، از سوى معاويه به شهرهاى هيت، انبار و مدائن، براى قتل و غارت و ايجاد ناامنى در ميان مردم، و اظهار نگرانىِ امام على (ع) از سستى و بى‏تحركى لشكريان خويش.

93. ايجاد اغتشاش و عصيانگرى در ميان برخى از قبايل مصر، و سختى كار بر محمد بن ابى بكر، عامل امام على (ع).

94. اعزام مالك اشتر نخعى از سوى امام على (ع) به مصر، براى فرو نشاندن اغتشاشات داخلى و تهاجمات خارجىِ معاويه و لشكريان شامى.

95. شهادت مالك اشتر در قلزم، پيش از رسيدن به سرزمين مصر، به دست عوامل معاويه، در سال 38 هجرى.

96. يورش سپاهيان معاويه به فرماندهىِ عمرو بن عاص به مصر و نبرد شديد ميان آنان و هواداران امام على (ع) به فرماندهىِ محمد بن ابى بكر، و كشته شدن محمد در اين نبرد و استيلاى شاميان بر مصر.

97. خطبه‏هاى آتشين امام على (ع) براى تحريك كوفيان جهت مقابله با دسيسه‏ها و فتنه‏هاى شاميان.

98. اعلام بسيج عمومى توسط امام على (ع) و تجمع حدود چهل هزار نفر در پادگان كوفه، براى اعزام به جبهه‏هاى جنگ عليه شاميان.

99. تجمع برخى از بازمانگان خوارج در مكه و پيمان سه تن از آنان (به نام‏هاى عبدالرحمن بن ملجم مرادى، برك بن عبدالله تميمى و عمرو بن بكر تميمى) براى ترور امام على (ع)، معاويه و عمرو بن عاص.

100. پيش‏گويى امام على(ع) از مرگ زودهنگام خويش، در ماه رمضان سال 40 هجرى.

101. زخمى شدن امام على (ع) در محراب مسجد كوفه، در نوزدهم رمضان سال 40 هجرى، با ضربه شمشير زهرآلودى كه عبدالرحمن بن ملجم مرادى بر فرق آن حضرت فرود آورد.

102. بى‏نتيجه بودن تلاش‏هاى پزشكان براى معالجه زخم سر امام على (ع) و شهادت آن حضرت، در شب 21 رمضان سال 40 هجرى (در سن 63 سالگى).

103. به خاك سپردن شبانه بدن مطهر امام على (ع) در نيزارهاى بيرون شهر كوفه (كه هم اكنون معروف به نجف اشرف است) توسط فرزندان و خواص آن حضرت، و پنهان نگه داشتن مرقد آن حضرت از سايران.

104. انتخاب امام حسن مجتبى (ع)، فرزند امام على (ع) به خلافت اسلامى و بيعت مردم كوفه با ايشان، در رمضان سال 40 هجرى.


1. بحار الأنوار، ج‏35، ص‏179، باب 3، ح 85؛ اهل البيت، ص 191؛ في رحاب أئمة أهل البيت، ج‏1، ص 8.

 

2. شعراء (26) آيه 214.

 

3. فروغ ابديت، ج‏1، ص‏259؛ في رحاب أئمة أهل البيت، ج‏1، ص‏41.

 

4. بقره (2) آيه 207.

 

5. بحار الأنوار، ج‏20، ص‏215، باب‏17، ح‏2؛ في رحاب أئمة أهل البيت، ج‏1، ص‏211.

 

6. مناقب آل أبى طالب، ج‏3، ص‏138؛ في رحاب أئمة أهل البيت، ج‏1، ص‏218 (با اندكى تفاوت در عبارت).

 

7. مائده (5) آيه 71.

 

8. همان (5) آيه 67.

 

9. بحار الأنوار، ج‏21، ص 387، باب 36، ح 10؛ في رحاب أئمة أهل البيت، ج‏1، ص 284.

 

10. بحار الأنوار، ج‏21، ص‏387، باب 36، ح 10؛ في رحاب أئمة أهل البيت، ج‏1، ص 284.

 

11. بحار الأنوار، ج‏39، ص 211، باب 85، ح‏2؛ عيون اخبار

داستان رمان

۴۸۱ بازديد

داستان تخيلي -ترسناك


به دنياي اهريمني من خوش آمدي


 



يه سلام و تشكر جانانه واسه كسايي ك با نظراشون منو به تايپ
كردن ادامه ي  داستان ترغيب كردن! راستش نمي خواستم بقيشو بنويسم چون قراره چاپ
بشه! ولي  وقتي ك مي نوشتيد ك مي خوايد ادامشو بخونيد دلم نيومد نذارمش!

 



راستش اين كتاب دوم يه مجموعه ي 5 تاييه ك دارم مي نويسم! كتاب اول دقيقا 389
صفحس ك من تو يه دفتر نوشتمش و تايپش نكردم! راستش دوباره تايپ كردن اون داستان
خيلي خسته كننده بود براي همين تصميم گرفتم ك خلاصه داستان اولو اينجا براتون
بنويسم:داستان اول از زبونن سلنا تايلر يه دختره 16 سالس ك وقتي وارد خونه ي
جديدشون ميشه متوجه ميشه ك اين خونه در واقع همون خونه ايه ك تا 7-6  سالگي توش
زندگي ميكرده !!! به دلايلي ك براي خودشم معلوم نيس( و بعدا مشخص ميشه) هيچ خاطره
اي از اون زمان زندگيش نداره! بعدا متوجه ميشه  ك اون اتاق تو آخر راهرو ك هميشه
درش  قفله مال خواهرش بوده ك وقتي سلنا 7 ساله بوده خود  كشي كرده!سلنا يه روز مياد
تو اتاقش و ميبينه ك همزادش(يكي دقيقا عين خودش) روي تخت نشسته!  همزادش براش توضيح
ميده ك ساينا ك خواهر سلناس زندس! در واقع هيچ وقت نميميره چون با شيطان عهد
بسته!در واقع با اهريمن ازدواج كرده! بعدشم توضيح ميده ك حالا ك سلنا 16 سالش شده
ساينا ب كمكش احتياج داره! بعدشم محو ميشه! يه شب ك جز سلنا كسي خونه نيس همزادش
اونو مي بره به اتاق خواهرش ك ديگهدرش قفل نيس!!! اونجا سلنا براي اولين بار با
خواهر  شيطانيش مواجه ميشه! خواهرش سعي ميكنه ك روح  سلنا رو ازش بگيره( دليلش بعدا
معلوم ميشه) اما به دلايلي( ك اونم بعدا معلوم ميشه) موفق نمي شه!!!! روز ها ميگذره
و سلنا با همسايشون ك يه دختره26 سالس به اسم
ريتا
ك مادرش بر اثر يك بيماري سر زايمان
ميميره و پدرش هم آدم توداريه دوس ميشه! روز  تولد سالگي سلنا وقتي ك برميگرده خونه
با جسد مادر و پدرش مواجه ميشه!  ساينا و همزادش هم اونجا بودن! ساينا از همزاد
سلنا مي خواد ك روح سلنا رو ازش بگيره اما همزادش به جاي اين كار به ساينا حمله
ميكنه! اما ساينا جون سالم به در ميبره و با يه خنجر مخصوص هوا رو خراش ميده و وارد
يه دنياي ديگه ميشه و در ميره! همزاد سلنا هم ميميره و سلنا فرار ميكنه! اما بعدش
بيهوش ميشه و وقتي به هوش مياد ميبينه خونه ي دوست صميمي پدرشه به اسم تي سون
تايلر( ك سلنا فكر ميكنه تصادفا فاميلي هاشون يكيه!)و همسرش اميلي!تي سون براش
توضيح ميده ك دنيا ب  6 قلمرو متفاوت تقسيم شده!!قرن ها پيش شياطين و اجنه در كنار
انسانها زندگي ميكردن و اونا رو آزار ميدادن! يكي از اجداد  سلنا كه تمام خانوادشو
از دست داده بوده تمام زندگيشو صرف پيدا كردن يه راه حل ميكنه! تا اين ك به آخر
دنيا يني آخر قلمرو ششم ميرسه! جايي ك مرز مردگان زنده ها مشخص ميشه!!! تيسون توضيح
ميده ك مردم عادي وقتي ميميرن تبديل به سايه هايي مي شن ك بعدن از بين ميرن!(غير از
روحشون ك به دنياي ديگه اي ميره) اما كسايي ك قدرت جادوييي دارن به شكل تصويري از
مردگان تو ي درياچه ي مردگان به خواب ابدي فرو ميرن! جد سلنا به آخر قلمرو ي ششم
ميرسه و با صاحب درياچه  ك اهوراس بزرگه ملاقات ميكنه! اهوراس  ميگه از نگهباني
خسته شده و مي خواد ك آزاد بشه! براي همين با اون مرد توافق ميكنه ك مرز عوالم رو
از هم جدا كنه و شياطين و اجنه رو از اونجا بيرون كنه به شرطي ك مرد از درياچه
محافظت كنه! و چون ديگه نميشه بين قلمرو ها به شكل عادي رفت و آمد كرد به مرد يه
خنجر ميده ك با اون بتونه تو قلمرو هاي مختلف پا بگذاره! غير از اين به مرد و
3
تا پسراشنيروي جادويي ميده تا به وظيفشون عمل كنن اما به مرد ميگه ك
ديگه هيچ كدومشون نمي تونن بچه دار بشن! بعدشم ميره! پير مرد برميگرده و تا سالها
مردم از آزار شياطين در امان بودن اما يكي از پسراي اون مرد ك مي خواد حتما بچه
داشته باشه با شيطان معامله ميكنه و قدرت جادوييشو از دست ميده تا بتونه بچه اي از
زن مورد علاقش داشته باشه!  بچه  ي اونا قدرت جادويي پيدا ميكنه و همينطور نسل در
نسل اين قدرت منتقل ميشه!تي سون توضيح ميده ك پدر و مادر سلنا هم جادو گر بودن و
قدرتشونو از دست دادن!اما سايتا و سلنا اين قدرتو دارن! ساينا  چون جاه طلب بوده
براي جاودانه و قدرتمند  شدن با شيطان عهد ميبنده! شيطان قدرتمنده اما چون روح
نداره نمي تونه وارد قلمرو هاي انساني بشه! بنا بر اين از ساينا مي خحواد ك نصف روح
تمام نزديكاشو بهش بده! و براي اثبات وفاداريش به اون پدر و مادرشو بكشه! ساينا هم
اين كارو ميكنه!


روز ها مي گذره و ساينا دوباره وارد داستان ميشه و
اميلي رو ميكشه تيسون ساينا رو تو قلمرو ي هفتم( كه شيطان پشت دنياي مردگان اونو
براي خودش بنا كرده ) پرتاب ميكنه و بعدش  به زور خنجرو ازش ميگيره! اما بعدش با
سلنا و پسر جادوگري به اسم دانل و دوست سلنا- ريتا- راهي قلمرو هفتم ميشن تا ساينا
رو موقتا از بين ببرن! (چون ساينا فنا نا پذيره و اگرم كشته بشه ميتونه به صورت يك
روح باقي بمونه) در قلمئو ي هفتم مي فهمن ك ساينا از شيطان بارداره!!!! ساينا توضيح
ميده ك اين بچه  چون مثل خودش روح داره و مثل شيطان قدرتمنده مي تونه تمام عالم رو
در اختيار بگيره! در اونجا مشخس ميشه ك تيسون در حقيقت عمو ي سلنا بوده و ريتا هم
خواهر ناتني سلناس! (اينا تو كتاب كلي توضيح داره!!!!) بعدشم تيسون خودشو قرباني
ميكنه تا بقيه بتونن ساينا رو بكشن! سلنا ساينا و بچه ي تو شكمشو از بين ميبره و با
ريتا و دانل فرار ميكنن!سلنا تو اين جريان مي فهمه ك احتمالا دختر جادوٍٍٍٍِِه
!!!يه افسانه وجود داشته ك مي گفته سالها پيش قدرت جادو از هم پاشيده و وارد بدن 3
نفر شده ك خيلي قدرتمندن و كودكان جادو ناميده ميشن! كودكان جادو توانايي اينو دارن
ك با بچه دار شدن قدرتشون از بين نره و تصوير مرده ها رو از درياچه بكشن بيرون تا
بهشون زندگي دوباره بدن! ديگران با اين كار از بين ميرن! !!! سلنا و ريت و دانل به
قلمر انسانها بر ميگردن !! چند سال بعد سلنا با دانل ازدواج ميكننه و صاحب يه دختر
و يه پسر ميشن! آخر كتااب اينطور تموم ميشه ك دانل و سلنا و ريتا و آدام و ايو(بچه
هاشون) با هم به يه مسافرت ميرن و سوار هواپيما ميشن! صفحه ي آخر هم گزارش يه سانحه
ي هواييه ك  همه ي مسافراش مردن!!!!


حالا تو اين كتاب تمام اين شخصيت هت دوباره وارد
داستان مي شن!!! حالا خودتون مي بينين!!!!


ببخشيد ك اينطوري توضيح دادم!!!! در واقع اينجوري
به نظر بي مزه مياد!!! به منم حق بديبم 390 صفحه رو تو يه صفحه خلاصه كردم و خيلي
جزيياتو نگفتم!!! تمام چيزايي ك نوشتم براي داستان جديد به درد مي خوره پس لطفا با
دقت بخونيدش!


به زودي ادامه ي داستان كتاب دومو ميزارم!!!!
همتونو دوس دارم خواهش ميكنم اه نظري راجع به داستان داشتين....هر چي... برام
بنويسين(لازم نيس پيامتون خصوصي باشه) حتي اگه خوشتون نيومد بهم بگين!!!!اگه
ميشهوقتي نظر ميزارين به جاي آدرس ايميل آدرس وبتونو بذارين!!!!!!
فعلا!!!!



+ نوشته شده در يكشنبه شانزدهم تير 1392ساعت
15:12 توسط مهسا |

10 نظر










اولين نگاه







 
     
       















دنبالت مي
آيد.
نفسش به پشت گردنت مي خورد.
نمي تواني از دستش در بروي.
با دستان سرد
و نمناكش بازوانت را ميگيرد .
سعي ميكني داد بزني اما صدايت در نمي آيد .
به
تو نزديك مي شود.
نفسش بوي بدي مي دهد. با صداي خش دارش مي
گويد......
ايدن......سث....شام حاضره!!!
سث 6 ساله با صدايي لرزان مي گويد:
الان مامان.
و با چهره اي وحشت زده منتظر ادامه ي داستان من مي ماند.
مادر كه
متوجه صداي وحشت زده اش شده است با پيشبند از در آشپزخانه به حياط مي آيد و با لحني
كه فقط مخصوص خودش است مي گويد:
ايدن ... داري چي كار ميكني؟؟؟
سث با چشماني
گرد شده مي گويد :داره داستان تعريف ميكنه"
خود شيرين بد بخت!!!
مادرم مي
گويد:زود بياين تو ...و تو ايدن.بعد شام كارت...
حرفش را قطع ميكنم:امشب
نه....كيم و كارا ميخوان بيان.
مادرم نگاهي به آسمان ابري مي اَندازد و مي
گويد:در هر حال بهت هشدار داده بودم كه برا برادر كوچيكت از اين داستانها تعريف
نكني .
سث با خود شيريني مي گويد:من خيلي مي ترسم.
چشمانم را چرخ مي دهم و مي
گويم:
خودش مي خواد.
و وقتي با چهره ي خشمگين مادرم مواجه مي شوم مي گويم :
باشه.....فهميدم.
مادرم به آشپزخانه بر مي گردد. به محض رفتنش سث با لحني هيجان
زده مي گويد: خوب؟؟!!
بلند مي شوم و لباسم را كه چند برگ به آن چسبيده است مي
تكانم.
چي خوب؟؟؟ -
-آخر سر چه بلايي سر اون هيولا و اون پسره اومد؟؟
-
هيچي مي دوني كه هيولا ها پسراي خبر چين و مي خورن.
چهره اش را در هم مي كشد و
مي گويد:دروغ ميگي.
با خونسردي مي گويم:باور نكن...ولي يكي از اونا درست پشت
سرته.
و وقتي بر مي گردد تا هيولا را ببيند به حماقتش مي
خندم.

                                         

د ر حاليكه با يك
مساُله ي رياضي كلنجار مي روم سث بي اجازه وارد اتاقم مي شود و هيجان زده مي گويد :
دوستات اومدن .از پنجره ديدمشون.

سپس دفترم را چپكي بالا مي گيرد و مي گويد:
اين چيه؟؟؟
اداي خواندن آن اعداد سرسام آور را در مي آورد كه كتاب را از دستش مي
قاپم و مي گويم:
به درد بچه ها نمي خوره!-
پاپيوني را كه به شكلي رقت بار به
لباس خانه اش بسته است نشانم مي دهد و با لحني كه تنها به درد ستاره ها ي سينما مي
خورد مي گويد: مي شه كرواتم رو ببندي عزيزم؟؟؟
در حاليكه با پاپيونش ور مي روم
توي ذوقش مي زنم :اين پاپيونه نه كروات!!!
زنگ در به صدا در مي آيد و با عث مي
شود برادر كوچكم به سمت در هجوم ببرد.
من نيز با آرامش پشت سر او راه مي افتم و
سعي مي كنم هيجان خود را پنهان كنم !
نا خود آگاه دستم به جيبم مي رود.جاييكه
كليد نقره اي رنگي قديمي در آن پنهان شده است.
كيم و كارا هر دو با باراني ها ي
چرمي  خيس وارد خانه مي شوند مادرم چتر را از آنها مي گيرد و خنده كنان مي گويد:مثل
اينكه زير يه چتر جا نمي شدين!! وسپس باراني هايشان را هم به دم در آويزان مي
كند.
سث با خود شيريني و لحني كوچك تر از سن خود به اين خواهران دوقلو سلام مي
كند . كيم در حاليكه كفشش را با پادري پاك مي كند لبخندي به لب مي آورد و كارا نيز
پيش مي رود تا چانه ي گرد برادرم را در دست بگيرد و مثل هميشه به او بگويد:سث تو
خيلي بزرگ شدي!
و سث هم مثل هميشه با دندان هاي يكي در ميان افتاده اش لبخندي
شسته رفته تحويلش بدهد!
كيم نيز مانند كارا نزد برادر كوچكم مي رود و مي گويد
:چه پاپيون قشنگي!!كي برات بسته؟؟؟
سث به من اشاره مي كند.
و بله.
بالا
خره مرا هم ديدند!!!
به آنها دست مي دهم و مي گويم :چه عجب ياد من
افتادين!
كيم چهره اش را در هم مي كشد:حسودي نكن اد!!!مي خواستي به تو هم بگم چه
پاپيون خوشگلي زدي به موهات؟؟؟
با دلخوري ساختگي مي گويم:من كه به موهام پاپيون
نزدم!!!
سپس هر سه مي خنديم.
مادرم از آشپزخانه فرياد مي زند:
ايدن به
دوستات بگو بيان اينجا. براتون شير موز درست كردم!!
نگاهي به آن دو مي اندازم و
به طبقه ي بالا اشاره مي كنم سپس با لحني شتاب زده مي گويم: بعداَ مامان الان بايد
بريم رو پروژمون كار كنيم !!
سپس آستين كيم و كارا را مي كشم و به طبقه ي بالا
مي برم.
جلو ي در اتاق من متوقف مي شويم نگاه هر سه ي ما به سوي در انتهاي راهرو
مي لغزد .
دري كه تا به حال قفل بود.
در همان اتاقي كه مي گفتند دختري در آن
خود كشي كرده است.
اين از آن داستان هايي نبود كه من از خودم در آورده
باشم.
همه اين را مي دانستند.
حقيقت اين بود كه ما وقتي وارد اين خانه شديم
كه صاحبان آن همگي با هم مرده بودند.
شايعه شده بود كه هر كس ساكن اين خانه بشود
خواهد مرد.
شايعاتي در باره ي دختري كه در آن اتاق جان خودش را گرفت.
مي
گويند او حضور كسي ديگر در خانه را تحمل نمي كند.
من اين ها را باور ندارم!!!يك
مشت چرنديات.....زيادي شبيه داستان هاي تخيلي يا فيلم هاي آبكي سينماييست.
صداي
سث همه ي ما را از جا مي پراند: نمي خوايد بريد تو اتاق؟؟؟
-نه سث .ما مي خوايم
بريم تو ي اون يكي اتاق و اگه بفهمم چقلي كردي......
سث محكم جلوي دهانش را مي
گيرد و مي گويد: من هيچي نمي گم.
سپس با لحن مظلومانه اي مي گويد: مي شه منم
بيام؟؟
قبل از آنكه فكر آمدن كامل در ذهنش شكل بگيرد به سمت اتاق خودش هلش مي
دهم و مي گويم: نه..نه..نه!
- چرا؟؟
- نمي شه.
- مي شه... مي شه.... مي
شه.
عاجزانه به كارا نگاه مي كنم كه لبخند مي زند.
- اصلن اگه نزاري باهاتون
بيام لوتون مي دم.
به برادر كوچكم چشم غره مي روم كه كيم مي گويد:بذار بياد چه
اشكالي داره؟؟؟
دهانم باز مي ماند!
- كيم چي داري مي گي ؟؟ اون هنوز يه
بچس!!
سث پكر مي شود!
كارا مي گويد:قول مي ده كه نترسه و هيچي هم به مامانش
نگه .مگه نه سث؟؟
سث دستش را روي قلبش مي گذارد و مي گويد: قسم مي خورم"و سپس
لبخند گل گشادي تحويلمان مي دهد.
آه مي كشم: باشه من اين كليد و با هزارتا بد
بختي پيدا كردم!اگه لو بريم مقصر شماييد!
سپس هر 4 نفرمان به سمت اتاق مي
رويم.
كليد را در سوراخ خاك گرفته اش فرو مي كنم و مي گويم: حاضريد؟؟؟
و سپس
يك پيچش...
در باز مي شود.
كاش باز نمي
شد!!!







همين كه در را باز ميكنم متوجه تفاوت اين
اتاق با ساير اتاق ها مي شوم. نمي دانم چه چيزي مرا از اين تفاوت آگاه مي كند. شايد
بوي ترشيدگي تند و زننده و يا تاريكي غليظ اطرافم.
با وجود آنكه در پشت سرمان
باز است اما انگار نوري وارد اين اتاق با چنين فضاي سنگيني نمي شود.
يك قدم كه
جلو مي روم كسي پشت سرمان در را مي بندد .
سپس همه چيز به سرعت اتفاق مي
افتد.
صداي خس خسي از كنار گوشم شنيده مي شود.
سپس نفس هايي تند.
و قبل از
آنكه بفهمم چه بر سرم آمده شي سنگيني محكم به قفسه ي سينه ام مي خورد و مرا به عقب
و به سمت دوستانم پرتاب مي كند.
جيغ مي كشم.
دردي جان كاه تمام بدنم را فرا
مي گيرد.
انگار در وجودم آتش ريخته باشند.
صداي جنب و جوشي بلند مي شود
.
و سپس كارا با نگراني مي پرسد:حالت خوبه؟؟؟
از بغل آنها خودم را كنار مي
كشم و مي گويم: يه چيزي خورد به من.
سث از سر ترس صدايي در
مياورد.
-هيششششش.
درد به همان سرعتي كه آمده بود از وجودم رخت مي
بندد.
رو به تاريكي روبه رويم مي گويم:ببين اينجا كليد برق نداره؟؟
كيم كمي
آن طرف تر از جايي كه انتظارش را داشتم جواب مي دهد:بهتره شمعا رو روشن كنيم
.
صداي كشيده شدن دست در شلوار جين.
كمي تقلا....و بالاخره شعله اي آرام سوسو
مي زند .
صورت كيم را – كه بخاطر سايه هاي شمع كج و كوله شده است- مي بينم و از
سر آسودگي آه مي كشم .
واقعا ترسيده بودم.
كارا نيز شمع خود را به مال خواهرش
گير مي دهد و آن را روشن مي كند .سپس شمعي هم به من مي دهد.
پس از چند ثانيه به
وسط اتاق مي رويم و مي نشينيم كارا نيز با شمعش كمي جلوتر مي رود و مي گويد:رو
ديوارا پر از نوشتس.
من كه اصلا احساس خوبي ندارم مي گويم:كارا...بهتره بياي
اينجا.
-اومدم.
طرز گفتنش مرا ياد جواب هايي مي اندازد كه معمولا به مادرم مي
دهم.
اين آمدن گفتن تنها براي از سر باز كردن خواهش طرف مقابل است.
وقتي
اوضاع را اين طور مي بينم با لحني اضطراري تر مي گويم:بيا....خواهش مي كنم.
در
همين حين صداي نجواي آرامي از گوشه ي اتاق به گوش مي رسد.
صدايش تن عجيب و
آهنگيني دارد با ترس به اطرافم خيره مي شوم.
-كارا....تو داري حرف مي
زني؟
كارار از لحن صدايم تعجب مي كند .
آرام به سمت ما مي آيد و با چهره اي
متعجب مي پرسد: تو چت شده؟؟
به شدت سرم را تكان داده و مي گويم :هيچي !!!
او
نيز كنار ما جا مي گيرد . سپس با لحني هيجان زده مي گويد:خب من كه فكر مي كنم يه
دختر ديوانه اينجا زندگي مي كرده!!!من يه سري نوشته ي ترسناك رو ديوار پيدا كردم كه
حرفمو تصديق مي كنه.تو چي فكر مي كني كيم؟؟؟
كيم چشم از شعله هاي شمع بر مي دارد
و مي گويد:من فكر مي كنم اينجا يه مشت جادوگر زندگي مي كردن!نمي دونم....جادو گر كه
نه...ولي عجيب غريب ....ايدن اوايلي كه اومده بودن اين خونه مي گفت كتابا ي جادو
گري پيدا كرده كه پشت كمدا چپونده بودن.
سرش را رو به من كج مي كند.
مگه
نه؟؟؟
- ها؟؟؟اِِِاِِاِاِ....آره.
كيم به سمت من خم مي شود:تو مطمئني حالت
خوبه؟؟؟نكنه...
وسط حرفش مي پرم و با پريشاني مي گويم
- سث....سث كجاست نمي
بينمش.
_ آروم باش بايد همين جا باشه.
_سث.....سث....كجايي؟؟؟
كيم با گله
گذاري مي گويد :آروم تر....گوشم كر شد.
بي تو جه به او دوباره فرياد مي
زنم:سث.
اين بار صداي ضعيفي به گوش مي رسد سپس پيكر كوچكي آرام به ما نزديك مي
شود.
وقي صورتش رامي بينم از سر آسودگي آهي مي كشم و دستانم را برايش باز مي كنم
تا در آغوشم بنشيند.
اونيز آرام به من پناه مي آورد.
از بغل كردنش حس خوبي
پيدا مي كنم.
كارا مي گويد:تو يه چيزيت مي شه امشب.
- فقط داداشمو بغل
كردم.
انتظار دارم برادرم لبخندي سرشار از غرور تحويلم بدهد-كاري كه هميشه مي
كرد- اما او همانطور آرام و ساكت كنار من جاي مي گيرد.
همين باعث مي شود احساسم
از ايني كه هست هم بد تر شود.
كارا با يكي از شمع ها ور مي رود و مي گويد:اون
دختر فقط شونزده سالش بود درست هم سن ما.
مي لرزم و مي گويم:وحشتناكه.
مي
خندد و پاسخ مي دهد: اگه نبود كه ما الان وسط اين اتاق ننشسته بوديم باهوش!!!هر چي
ترسناك تر بهتر.
كيم چيزي مي گويد كه متوجه نمي شوم چون در همان لحظه چيزي آرام
به گوشم كشيده مي شود و سپس همان صداي زمزمه اي كه قبلا هم شنيده بودم اينبار درست
از كنار گوشم شنيده مي شود.
دستم را به صورت و گوشم مي كشم و فورا بلند مي شوم
.سث از حركتم جا مي خورد . با هيجان  مي گويم:بهتره ديگه بريم.
- چي شد؟؟؟
با
ناله مي گويم:من حس خوبي ندارم.
كارا با تعجب مي گويد:تو هميشه از هممون نترس تر
بودي.
با نگراني نگاهي به اتاق تاريك مي اندازم و مي گويم:مي دونم.....ولي
....اصلن....نمي دونم چرا ولي اصلن از اين اتاق خوشم نمياد.مي شه
بريم؟؟؟
دوستانم به يكديگر نگاهي مي اندازند.
_ خواهش مي كنم   شايد يه شب
ديگه بازم بيايم ولي براي امشب ديگه كافيه.
- حالا كه اينجوريه...
دوباره به
هم نگاه مي اندازند.
سپس با اكراه بلند مي شوند.
به سمت در تقريبا هجوم مي
آورم.همان لحظه كه ا زآسودگي نفسي تازه مي كنم زمزمه اي خفه به گوش مي رسد.اما وقت
ندارم به آن فكر كنم. تا از اتاق بيرون مي رويم در را پشت سرم....روبه تمام آن ترس
ها مي بندم.


وقتي كارا و كيم غرغر كنان از خانه بيرون مي روند نفسي از
سر آسودگي مي كشم و مي روم تا با پدرم كه به تازگي ازسر كار بر گشته است احوالپرسي
كنم.پدرم با بي حوصلگي سراغ سث را مي گيرد كه مي گويم الان در رخت خوابش
است.
ديگر از ترديدم درباره ي برادر كوچكم چيزي نمي گويم.اينكه او امشب به اين
راحتي بخواهد به خواب برود-آن هم بعد از ماجراي آن اتاق وحشتناك- عجيب است.انتظار
داشتم مثل هميشه از من بخواهد كه پيشم بخوابد .اما امشب او به هيچ عنوان چنين
درخواستي را مطرح نكرد!!!
خميازه اي مي كشم كه مادرم مي گويد:با دوستات پروژتو
انجام دادي؟؟؟
- پروژه؟؟؟آها.....آررره!
يادم مي آيد كه چه دروغي به مادرم
گفته بودم.نزديك بود گاف بدهم!
بعد از خميازه ي طولاني ديگري شب به خيري مي گويم
و به سمت اتاقم مي روم. در عين حال به تكاليف ننوشته ام فكر مي كنم!
برق اتاقم
را كه روشن مي كنم مجبور مي شوم جلوي دهانم را بگيرم تا جيغ نكشم سپس با تشر مي
گويم:تو اينجا چي كار مي كني؟؟
سث مظلومانه پاسخ مي
دهد:ببخشيد....ترسوندمت؟
مي دانستم امشب از ترس در اتاقش خوابش نمي برد اما
ناگهان نكته اي تكان دهنده يادم مي آيد!
_سث....تو تو اين اتاق بودي بدون اين كه
چراغارو روشن كني؟
سث سر تكان مي دهد.
ناباورانه مي گويم:نترسيدي؟؟
سرش را
به علامت نفي تكان مي دهد.گيج مي شوم. حس مي كردم برادرم عجيب شده باشد ولي نه
انقدر عجيب!!!
به روي خودم نمي آورم در را پشت سرم مي بندم.
و روي صندلي چوبي
رو به رو ي تخت مي نشينم.سث روي تخت نشسته است.مي گويم: تو كه نمي ترسي چرا تو اتاق
خودت نمي خوابي؟؟؟سث پاسخ مي دهد:
_من قرار ملاقات دارم.
سپس محكم جلوي دهانش
را مي گيرد گويي راز خيلي بزرگي را فاش كرده است. مي پرسم:"با كي؟؟؟كسي كه اينجا
نيست!
سث همانطور كه دستش را جلوي دهانش نگه داشته با چشماني گشاد شده سرش را
تكان مي دهد!اين راز داريش ديگر مرا جداًً شگفت زده مي كند!!!
اصرار مي
ورزم:بگو....اينجا كه كسي نيست...به من بگو چي شده؟
سث با نگراني مي گويد: اونوخ
منو اذيت مي كنه!
-كي؟؟كي اذيتت مي كنه؟
- اون دختره!!!
يخ مي كنم!رنگم مي
پرد . نگفته مي دانم منظورش كيست! ياد آن زمزمه ها مي افتم!و آن لحظه اي كه انگار
چيزي محكم با من برخورد كرد!
صندلي را جلو تر مي كشم. در چشمان برادر كوچكم خيره
مي شوم و مي گويم:اون با تو حرف زد؟؟؟
آرام سرتكان مي دهد.
_
توديديش؟؟؟
_نه....فقط صداشو شنيدم.
_ بهت چي گفت؟
با نگراني نگاهي به
اطراف مياندازد و مي گويد:گفت كه امشب بايد تو اتاق تو ببينمش !
_ نگفت
چرا؟
چشمانش برقي مي زنند.
_نه.
از برق چشمانش متوجه مي شوم چيزي را از من
پنهان مي كند.دستش را مي گيرم و مي گويم: داداشي .به من همه چيزو بگو!اون بهت چي
گفت؟؟
چنان سرش را تكان مي دهد كه مي ترسم گردنش از جا كنده شود!دست عرق كرده اش
را از دست من بيرون مي كشد و مي گويد:نه....اصرار نكن!
سعي مي كنم در چشمانش
خيره شوم اما او سرش را پايين مياندازد. به نظر مي رسد در نگفتن حقيقت مصر
است!
لب پايينيم را گاز مي گيرم  و مي گويم:
_سث...
منتظر مي مانم تا سرش
را بلند كند سپس ادامه مي دهم:"اون تهديدت كرده؟
صادقانه پاسخ مي دهد:نه!
گيج
مي شوم
_پس چرا...؟
متوجه مي شوم كه براي اولين بار چفت دهان برادرم مطلقاً
بسته شده است .
كمي در صندلي ام جابه جا مي شوم و صداي بسته شدن در اتاق خواب
پدر و مادرم را مي شنوم.حالا آنها خوابيده اند.
كمي اين پا و آن پا مي كنم سپس
مي گويم: اون گفت كه مياد تو اين اتاق؟
سر تكان مي دهد!عجيب است كه اينطور كم
حرف شده است !از جايم بلند مي شوم و محتاطانه اتاق را از نظر مي گذرانم. سپس به سمت
كمد مي روم و آرام آن را باز مي كنم.هيچ چيز!پشت جالباسي را مي گردم سپس در يكي
ديگر از كمد ها را باز مي كنم . بالا خره زير تخت را هم جست و جو مي كنم و گر چه
مطمـئنم كه آن دختر هيچ كدام از اين جا ها را براي پنهان شدن انتخاب نمي كند باز هم
احمقانه جست و جو مي كنم.
پس از آنكه كارم تمام مي شود با خستگي يكي از كتاب هاي
قديمي ام را كه بار ها خوانده ام  بر مي دارم . روي صندلي مي نشينم و منتظر اتفاقي
عجيب مي مانم.فكر كنم امشب يكي از آن شب هاي طولاني
باشد!!!
                                                           

                                              ***
پنجمين خميازه ام را مي
كشم و چشمانم پر از اشك مي شوند. با ديدي تار به ساعت نگاهي مي اندازم سپس با خستگي
مي گويم:خب.....ديدي كه هيشكي نيومد.من خوابم مياد بهتره پاشي .
سث ملتمسانه
نگاهم مي كند.
تمومش كن......اگه ميخواي امشبو پيش من بخواب ولي الان برو كنار
تا....
- ايدن من دروغ نمي گم.
اين طرز صحبتش باعث مي شود ناگهان احساس كنم
كه چقدر دوستش دارم . كتاب را دمر روي زمين رها مي كنم و مي آيم تا در آغوشش بگيرم
كه ناگهان چهره اش را در هم مي كشد و به در و ديوار نگاه مي كند.گويي صدايي شنيده
است. نگران مي شوم و گوش به زنگ اتاقم را از نظر مي گذرانم.....هيچ چيز!
شروع مي
كنم:"سث....
- هيسسسسسسسس
حواسش حسابي به چيزي جمع شده است .من صدايي نمي
شنوم اما انگار او در حال گوش دادن به چيزيست.برادرم آرام سرش را پايين مي برد و
زير تخت را نگاه مي كند. قبل از آنكه چيزي بگويم سرش را بالا  مي آورد و دهانش به
اندازه كوچك باز مي شود .مي خواهد چيزي بگويد كه ناگهان دستي از زير تخت بيرون مي
آيد و پا ي برادرم را مي گيرد. سث مي خواهد فرياد بكشد و حتي دهانش را هم باز مي
كند اما آن دست امانش نمي دهد و پا ي او را محكم مي كشد.
وقتي برادرم محكم با
صورت به زمين مي خورد فرصت دارم كه تنها يك جيغ ضعيف بكشم و كمي عقب بروم سپس آن
دست برادرم را دوباره مي كشد و او را به زيرتخت مي برد.
چند ثانيه در سكوت مطلق
مي گذرد .سپس متوجه مي شوم كه در اين مدت نفس نمي كشيده ام.
دستم را روي قفسه ي
سينه ام مي گذارم و نفسي دردناك را فرو مي دهم.آرام آرام ضربان قلبم بالا مي
رود.دستانم شروع به لرزيدن مي كنند خودم نيز مي لرزم.
چند ثانيه به خودم مهلت مي
دهم سپس آهسته مي گويم:سث؟؟؟؟0  يك
زانوانم به شكل خطرناكي شروع به لرزيدن مي
كنند.مجبور مي شوم زانو بزنم و در حاليكه محكم قفسه ي سينه ام را فشار مي دهم
بگويم:تو....كجايي؟
هيچ صدايي نمي آيد. باز هم يك دقيقه به خود وقت مي دهم.سپس
در حاليكه به شدت مي لرزم به سمت تخت مي روم.نفسم را در سينه حبس مي كنم و زير تخت
را بررسي ميكنم.
نمي دانم انتظار چه چيزي داشتم.اما خالي بودن زير تختم مرا بيش
از آن چه فكر مي كردم مي ترساند.
با صدايي كه وحشت در آن موج مي زند برادر كوچكم
را صدا مي زنم. سپس براي دومين بار در طول اين شب خوف انگيز به بررسي اتاقم مي
پردازم .تمام اتاق را زير و رو مي كنم . به دنبال نشانه اي از برادرم حتي پنهان
ترين نقاط اتاقم را هم جست و جو مي كنم. مدام نامش را صدا مي زنم و انتظار دارم هر
لحظه از گوشه اي بيرون بپرد و بگويد كه شوخي خنده داري با من كرده است و من  او را
درآغوش بگيرم و با دلخوري بگويم"ديگه اين كارو با من نكن!!!
اما نه برادرم را مي
بينم نه حتي نشانه اي كه ثابت كند او در اتاقم بوده است.
جست و جو ي اتاقم كه
تمام مي شود به اتاق برادرم مي روم به اميد آنكه او در اتاقش پنهان شده باشد و اصلا
به اتاق من نيامده باشد( گرچه خيلي بعيد به نظر مي رسد كه اين ها همه تخيلات ذهني
من بوده باشند) اتاق او را هم جست و جو مي كنم.هر چه مي گردم كم تر مي يابم و اين
باعث ايجاد حسي جديدي در من مي شود احساس ميكنم چيزي از وجودم كم شده است. قسمتي كه
آن را براي هميشه از دست داده ام.
سعي مي كنم اين حس را ناديده بگيرم و افكار
بدم را دور بياندازم.
مگر برادرم كجا مي تواند رفته باشد؟؟؟
اين همان سواليست
كه بار ها در ذهنم آن را مرور كرده ام."سث كجاست ..برادرم كجا غيبش زده است؟؟؟آيا
اين اتفاقات ربطي به آن اتاق مرموز دارد؟؟؟
آيا به صدا ها يي مربوط است كه امشب
مي شنيدم؟؟؟و آيا من مقصر گم شدم برادرم بودم؟؟؟
بي صدا از پله ها پايين مي روم.
نمي خواهم پدر و مادرم را بيدار كنم.از فكر اينكه آن ها با فهميدن اين موضوع چه
واكنشي نشان مي دهند بي اختيار اشك هايم جاري مي شوند.
آن ها را پس مي زنم تا
بهتر بتوانم دنبال برادر گم شده ام بگردم.پذيرايي را نگاه مي كنم....آشپز خانه و
پشت رخت ها ي كثيف را.همه جا را سكوت شومي فرا گرفته است.بي صدا بدون آنكه ژاكت
بپوشم در را باز مي كنم و بيرون مي روم.سوز گزنده ي هوارا ناديده مي گيرم و سث را
صدا مي زنم...دور تا دور خانه را مي گردم و به در پشتي مي رسم كه صداي كلاغي مرا از
جا مي پراند. كلاغ روي شاخه ي درختي نشسته است كه صبح همين امروز زير آن براي
برادرم داستان تعريف مي كردم.چه بيرحمانه  او را مي ترساندم. يادم مي افتد كه چقدر
از خود شيريني هايش متنفر بودم. اينكه پدر و مادرم به او بيشتر از من توجه مي كردند
.از دندان هاي افتاده اش بدم مي آمد. هميشه –به شوخي- او را مسخره مي كردم.يادم مي
آيد كه چگونه سر اشتباه گفتن كروات اذيتش كردم.دوباره اشك مي ريزم.
كلاغ قار قار
بلندي مي كند كه صدايش در تمام جنگل مي پيچد.
با آن چشم هاي ريز و مشكي اش به من
خيره مي شود.
به ياد افسانه هايي مي افتم كه در آن كلاغ ها مظهر تاريكي و شومي
هستند. من هيچ وقت اين افسانه ها را باور نداشتم و حتي به كلاغ ها غذا هم داده ام .
اما  هيچ وقت هم باور نداشتم كه دستي بتواند از زير تختم بيرون بيايد و برادرم را
بدزدد!!!
كلاغ همچنان كنجكاوانه به من نگاه مي كند. مي گويم
:"كيشت....برو....برو....
و دستانم  را به سمتش تكان تكان مي دهم.
با غرور با
ل هاي بزرگش را باز مي كند و خرامان از بالاي سرم رد مي شود.چنان نزديك به من پرواز
مي كند كه در اثر پروازش موهايم تكان مي خورند!سرم را مي دزدم و به خود مي لرزم
.سپس دوباره به خانه بر مي گردم.
در اتاق-زحمت روشن كردن چراغ ها را به خود نمي
دهم-در تاريكي محض فرو مي روم و با خود فكر مي كنم كه چطور طعم ترس محض را چشيده
ام.روي زمين-زانوانم را بغل مي گيرم و هق هق گريه را سر مي دهم.چون هيچ چيزي از
اطرافم را جز سايه اي مبهم نمي بينم حس مي كنم ديوار هاي اتاقم به هم نزديك مي
شوند.قصد دارند مرا خرد كنند تا براي هميشه در ميان اين ديوار هاي سرد محبوس
بمانم.شايد صاحبان قبلي اين خانه همين طور در اينجا حبس شده اند!!!اين فكر احمقانه
را در سر مي پرورانم و تا توجهم نسبت به دنياي واقعيت كم تر شود.واقعيت فقدان
برادرم.....
كم كم مجبورم به زور چشمانم را باز نگه دارم. در بيدار ماندن مصمم
ام اما فكر نكنم اين براي بدن خسته ام كافي باشد.سعي مي كنم خود را هوشيار نگه
دارم.شايد اين خستگي تاواني است كه بايد بخاطر گم شدن برادرم بدهم!!!
همانطور كه
سرم را در ميان بازوانم تكيه داده ام به روز قبل فكر مي كنم كه چون برادر
كوچكم(سوزشي در سينه ام ايجاد مي شود)روي لباس گران قيمتم آبميوه ريخته بود به او
گفته بودم از گند كاري هايش متنفرم!
گرچه من جدا سث را دوست داشتم اما برخورد
بدم با او چيزي است كه حالا مثل خوره به جان وجدانم افتاده است.ياد مادر بزرگ پيرم
مي افتم كه هميشه به من مي گفت"قدر آدمات روتا زنده اند بايد دونست"با ياد آوري
مادر بزرگم فكر هاي احمقانه اي در سرم شناور مي شوند.فكر هايي مربوط به مهماني هاي
خانوادگي و داستان هاي قديمي.در اعماق ذهنم مي دانم كه از خستگي درحال داستان سرايي
هستم اما با اين حس نمي توانم مقابله كنم و سرانجام خوابي ناآرام و پر از مادر بزرگ
هاي خون آشام و پسر بچه هاي هراسان مرا در خود مي بلعد.


پايم روي سراميك سرد ليز مي خورد و دستانم از زير صورتم در مي روند.با گيجي
بيدار مي شوم ومنتظر مي مانم تا به طور كامل از رويا در بيايم .با بياد اوردن اتفاق
هاي در آور ديشب قلبم ديوانه وار شروع ب تپش مي كند!!!آب دهانم را قورت مي دهم و
سپس صداي مادرم را از طبقه ي پايين مي شنومك ب پدر مي گويد


-برو صداش كن....صبحونه حاظره!!!


از جا مي پرم .نمي خواهم پدرم با اتاق خالي  سث روب رو شود بنابر اين ب سمت پله
ها هجوم مي آورم و مي گويم


من بيدارم!!!


پدرم با تعجب ب من لبخند مي زند و ب آشپزخانه بر مي گردد.تعجب مي كنم كه چرا
سراغ سث را نگرفته است.لحظه اي اميدوار مي شوم ك او زود تر از من بيدار شده باشد و
او را در آشپزخانه ببينم!اما با ديدن صندلي خالي او اميدم ب ياس تبديل مي شود!


 


 


+ نوشته شده در جمعه دوم تير 1391ساعت 12:28
توسط مهسا |

36 نظر